۱۳۸۵ آبان ۷, یکشنبه

شب چهلم "جلال " هم گذشت

 


سقراط میفرماید : نزدیکترین چیزها از برای آدمی "مرگ " است و دورترینش " آرزو "



 نوشتم تا  بياد جلال  بودنم را با خود زمزمه کنم  


روحش شاد و روانش گرامی باد


برای روز مبادا


 

۱۳۸۵ آبان ۵, جمعه

چشمها

 



 


 گوزلَر


گوزَللر


گوزللیک لر


...


چشمها


زیبارو یان


زیبایی ها


 


 


صفای قدیم و سادگیهاش ! بقیه رو خودتون ببینین و کف بفرمایین. البته اگر صابونتون کفداره !


 برای روز مبادا       


 

۱۳۸۵ آبان ۲, سه‌شنبه

شادمانی دوبله پارک شده

 سرم مشغول بود به روزنامه خونی که عباس آقا داخل شد و پرسید شماره تلفن قنادی سهند چنده ؟ منم هاج واج بهش نگاه کردم و با خودم گفتم مگه من ۱۱۸ ام . گفتم ولش کن بذار تو اين آخرين روز ماه رمضوني رو اعصابش خط بکشیم و حال كنيم تا ايشون باشند كه از اين سوالات نامربوط از من نپرسند. دفتر تلفن رو برداشتم و الکی الکی دنبال شماره تلفن قنادی سهند گشتم . یه تیکه کاغذ هم برداشتم و با قیافه حق به جانبی شماره تلفون رفیقم سید محسن رو روی کاغذ نوشتم . کاغذ رو بدستش دادم رفت . سریعن شماره تلفن سید محسن را گرفتم و گفتم کسی بهت زنگ میزنه و سفارش نون میده تو هم حواست باشه اگه پرسيد قنادي يه بگو آره . گفت باشه

سریعن خودم رو به اتاق سید محسن رسوندم و درست همون موقع تلفن زنگ زد


الو سلام علیکم


سلام


قنادی سهند ؟


بفرمایین


من عباس فلانی هستم گفتم اگر ممکنه از اون نون فطيرهاي بزرگ که دونه ای ۳۰۰ تومنه ۱۶ تا برام نگه دارین عصری میام میبرم


چشم ، چشم ، 16 تا فرمودين ؟


بله


چشم چشم ، گردو هم بزنيم


البته لطفن ! آقا من مطمئن باشم ؟ من مهمون دارم آ


شما مطمئن باشين


ممنون و خداحافظ


خدانگهدار


هر دو از خنده روده بر شديم . به سيد گفتم ميبيني تو رو خدا مگه من اطلاعات مخابراتم كه شماره تلفن قنادي رو داشته باشم . در اثناي اين خنده ها و گفتگو دوباره تلفن زنگ زد سيد گوشي رو برداشت


الو ببخشين بازم مزاحم شدم اون 16 تا نون فطير رو بكنين 20 تا


چشم، چشم


خداحافظ


خدانگهدار


دمدماي اذان من و سيد با شعفي ناستودني داخل ماشين جلوي قنادي سهند منتظر بوديم كه عباس آقاي محله با ظاهري نگران و مقداري آشفته وارد قنادي سهند شد . قنادي پر از آدم بود . مگه يه دونه فطير ميشه گير آورد . ابدا ! حرفهاي عباس و صاحب قنادي از دور مشخص بود .


عباس : براي بردن نون اومدم . ظهري زنگ زدم خدمتتون ۲۰ تا نون سفارش دادم گفتين گردو هم بزنم


قنادي : شما كي به من زنگ زدين ؟ منكه با شما صحبت نكردم . رو به شاگردان ٬ شما سفارش ۲۰ تا نون گرفتين ؟


شاگردان مغازه : نه


عباس : مگه خودتون نبودين كه گفتين حتمن مطمئن باشم كه نونا رو جدا ميذارين ؟ و همچنانكه از صاحب قنادي باز خواست ميكرد دستشو توي جيبهاش ميچرخوند  و دنبال تيكه كاغذي كه من بهش داده بودم ميگشت . كاغذ رو از جيبش در مياره و شماره تلفن را نشون قنادي ميده . آقا مگه اين شماره تلفن شما نيست ؟ قناد نگاهي به شماره ميندازه و ميگه نه. اينكه شماره تلفن اينجا نيست . شما اين شماره رو از كي گرفتين ؟


عباس : دي . ولي من اين شماره تلفن رو ! ؟ من اين شماره رو ! من اين شماره


.......


عباس دست از پا درازتر و بدون گرفتن حتي يكعدد نان از قنادي بيرون مياد . ما همچنان داخل ماشين ميخنديم . وقت اذان است و هوا نسبتن تاريك شده . جلوي مغازه تلفن همراهش رو از جيب كاپشن خردلي رنگش در مياورد . شماره اي ميگيرد . موبايل من زنگ ميخورد . عباس آقا شروع به فحاشي ميكند ... و ميگويد حساب تو كه هيچ حساب اون ... اي كه شماره تلفنش را دادي خواهم رسيد . پ... سگ ميگه آقا مطمئن باش بيست تا نونتون رو جدا ميذارم فقط دير نكنين كه مغازه سر اذان بسته ميشه . قاه قاه خنده هامون عباس آقاي محله رو بيشتر تحريك ميكنه . ميگه باشه يكي طلب من . آنچنان سر كارت بذارم كه مثل خركيف كني .از فحاشي هايش حال ميكنم . بهش ميگم مرد حسابي مگه من ۱۱۸ ام كه هي چپ و راست از من شماره تلفن ميخواي . عباس به آرامي از جلوي مغازه بطرف خونه راه ميوفته . تلفن رو با خنده اي از سر زورقطع ميكنه و به خودش هم فحشهايي ميده ٬  ميگه بابا چقدر خري تو ! يه زنگ به ۱۱۸ ميزدي و شماره رو ميگرفتي . حالا برا مهمونا چي ببرم ؟ به جعفر آقا كه از تبريز اومدن و خيلي از اين نونا رو دوست داره چي بگم . تازه سفارش داده بود چار تا اضافه بگيرم كه رفتني ببرن تبريز


عباس راهي خانه اش ميشود و ما شادمان از عمل شنيع خود همچنان ميخنديم . شب از تلويزيون اعلام ميشه كه از فردا اجازه داريم هر زمانيكه دوست داشتيم چايي بخوريم و اين شعفمان را گوز بالاي گوز ميكنه


برای روز مبادا


 

۱۳۸۵ آبان ۱, دوشنبه

اهر هم "اي دي اس الي" ميشود

 


چند روزي ميشد كه براي داشتن خط "اي دي اس ال " ثبت نام كرده بودم . امروز تلفن زنگ زد و گفت آقا لطفن بيايين "مودم" رو تحويل بگيرين . سر از پا نشناخته بلافاصله محل كار خود را بدون ويزا و اجازه كسي ترك فرموده و مثل يك تشنه لب كربلايي راهي "پرديس نت" شدم . از ترسم كه پول زيادي ازم طلب كنند همه دارايي دخلو چپونديم تو شيش جيب شلوار و هشت جيپ كاپشن و براه افتادم . وقتي وارد شركت شدم ديدم پشت ميز اون آقايي نيست كه من باهاش قرارداد بسته ام . گفتم من فلاني ! براي دريافت مودم اومدم . كاغذي رو از زير ميزش كشيد بيرون و داد دست ما ! مبالغي بود و مقدار درخواستي پهناي باندي


!


 از ۶۴ گيگابايت گرفته تا ۱۲۸ گيگابايت كه تا الان مجوز دولتي داره .


گفتند : ۴۵ هزار تومان رايج ايراني پول مودم ميشود و ۴ هزارتومان هم هزينه آبونمان مخابرات و ۱۰ هزار تومان هم براي نصب و راه اندازي  اوليه اش ! اينها را به صندوق بپردازيد و مودمتون رو تحويل بگيرين . از دارائيتمون گذر فرموديم و مودم رو گرفتيم دستمون . يك كارتون بود و سگي كه سنگين در آن نشسته بود . ورش داشتم و راهي منزل شدم . وسط راه يادم آمد كه نپرسيدم از كي ميتونيم متصل بوصل آقا شويم فلذا به شركت برگشتم .


مسئول شد و پاسخ شنيدم  تا يه هفته ديگه


خب عاليه بنظرم وقتي شهرستاني كه نامش در ادوار جهان گمنام مونده بتونه بدون اتصال به خط تليفون هميشه آن لاين باشه . اجازه بدهيد بگويم هيبيب هورا


 


 

۱۳۸۵ مهر ۳۰, یکشنبه

۱۳۸۵ مهر ۲۸, جمعه

ما خوندیم اجرشو بردیم شما بخونید حظشو ببرین

 


 آموزشکده کشاورزی شهرستان اهر پس از ۱۲ سال ٬ بهمن ماه امسال فعالیت خود را آغاز میکند . نماینده مردم اهر در مجلس شورای اسلامی گفت : با پیگیریهای متعدد از وزارت علوم و برگزاری جلسات متعدد ٬ پرونده انتقال آموزشکده کشاورزی از تبریز به اهر در شورای گسترش وزارت علوم مطرح و پس از ۱۲ سال با انتقال آن از تبریز به این شهرستان موافقت شد . به گزارش خبرگزاری فارس آقای دینی افزود : امسال آموزشکده کشاورزی با ایجاد رشته های ...


این آموزشکده به علت بی تدبیری و عدم پیگیری مسئولان شهرستانی با وجود چارت اداری و سازمانی بنام شهرستان اهر در دانشگاه تبریز اسکان و دانشجو پذیرش میکرد .  این نشان میدهد که تبریز بعنوان مرکز استان چقدر بر عدم تمرکزگرایی و توسعه متوازن مناطق استان اهمیت میدهد!! این ماجرا نمونه کوچکی از مسایل بسیاریست که مرکز استان در حق شهرستانهای زیر مجموعه اش روا میدارد . تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل !


منبع : دوهفته نامه محلی "گویا"


 

۱۳۸۵ مهر ۱۸, سه‌شنبه

آغاز سومین سالگي تولد وبلاگم به سر رسید . لطفن توپ در نکنین


در نوزدهم مهر ماه سال هشتادوسه زاده شد. در شبي مهين ! فكر نميكردم دوسال همينطوري الكي الكي چيز بنويسم و جماعت وبلاگنویس را سرگردان فرمایم و آنقدر با ذوق و شوق بچه گانه ادامه اش دهم كه بهش معتاد بشم و وبلاگم بشه قسمتي از زندگي ام . در اين راستا دوستان خوبي پيدا كرده ام . بعضيهاشو از نزديك ديدم با اهل و عیال هم مهمونشون بودیم و باقالی قاتق هم خوردیم .به بعضیاشون اس ام اس میفرستم و گاهی که از شهرشون میگذریم سری بهشون میزنیم . از مشهدش بگیر تا گرگان وتهران و تبریز و لاهیجان و زنجان و اردبیل ... خيلي چيزا آموختم . اعتراض كردم . كتكش را هم خوردم ! الان ديگه وارد قضايام . ميدونم گوشت قرمز براي قلبم ضرر داره . قليون نبايد بكشم زياد نبايد به همه اعتماد كنم .خلاصه الان ديگه سه سالمه . جام رو خيس نميكنم از پستونك هم استفاده نميكنم و فقط لبهاي خودمو گاهي با زبونم تر ميكنم .  صداي بلند بلند هم در نميارم . آرام در روزمره گيهام قدم ميزنم البته از يونجه اونم از نوع بهاريش خوشم مياد . اینرا هم عارض شوم که خيلي جا عوض كردم پرشين بلاگ٬ بلاگفا ٬ باغ من ٬بازم بلاگفا و بلاگ اسپات که هنوز اونجا فعلن آینه همین وبلاگه . خب حالش به همينه ديگه ! آدم یه جا بمونه گندش در میاد ! اونقدر تغییر مکان دادیم که خیلی از دوستان قدیمیمونو ریخت و پاچ فرمودیم . یعنی گمشون کردیم .راستي يه چيز ديگه هم بگم و برم . اينكه امروز چطوري از خواب بيدار شدم! تق تق شكستن چيزي به آرامي بيدارم كرد دنبال صدا كردم و ديدم جناب كلاغ سیاه محله٬ گردويي رو كه از حياط همسايه بسرقت برده بود رو بالاي همين ستون چراغ برق مشغول شكوندنشه . گفتيم خوبه به علي تولدمون حتمن مبارك ميشه. عكاسيیو حال میكنين؟ كو كسوف عزيز؟ همه توی تولدشون عکس کیک میذارن ماهم این کلاغو . خب زندگییه دیگه فقط رنگاش فرق میکنه وگرنه همه چیزش اسپیده ! 



 

۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه

ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را و هنوز را

 


دوران بچگی و دوران نوجوانی را چطور میشود دوباره بدست آورد ؟ همین الان برای آوردن ماشینم به داخل گاراژ وارد کوچه شدم . اذان روزه داری ٬ ساعتیست که تموم شده . بچه هاي محل(بچه ها )، مهدی و علی وحسین  ... را دیدم که کائوچویی را که نمیدونم مربوط به کدوم کالای وارداتی بود را به سر هم میکوبیدند و قهقهه خنده هاشون رو بفضا میفرستادند . کمی وا ایستادم و بعد به آینه بغل ماشین تدقیق شدم تا به دیوار نمالم.


بناگوش : با آنهمه مراجعه كننده به مطلب قبلي ام چرا كسي چيزي نگفت؟ مطلب گنگي بود ؟ بنظرم تنها مطلبي بود كه نبايست كسي برايش "نظر" بده . آیا من موفق شدم


 

۱۳۸۵ مهر ۱۵, شنبه

اساسنامه وبلاگی

 


صدای اذان صبح


از بلند گوهای مسجد


با صداهایی مختلف


از هر نوع موذن


بیدارت میکنند


به ایوان حیاط میروی


خانه هایی روشن


برای سحری خوردن


خانه هایی خاموش


برای پرهیز از نخوردن


خواب از کله ات میپرد


زاغکی صدای شب را در می آورد


سر به بالشتت میگذاری


خواب و


خُر و پف زیر گرمای لحاف


.............


صبح میشود


یعنی صبح شده بود


یاد دوران نو جوانی ات می افتی


روزه داری ها


دروغ نگفتن ها


کلک نزدن هایت


صادقانه بودنت


..........


کار


و


کارشروع میشود


ظهر فرا ميرسد


بي آب و بي غذا


سر به خانه ات فرو مي آوري


استراحتي و شايد اندكي خوردن


به روزه نمي ماني


باز هم سر كاري


يعني ميروي سر كار


عصري اذان ادامه پیدا میکند.


استاد دانشگاه هم كه باشي


هوا تاريك نشده


وارد منزل ميشوي


سريال ميبيني


چيزكي تناول ميكني


در حد اينكه ، پاي كامپيوترت


سر پا بماني


و به اين و آن سرك بكشي


تا خوابت بيايد


...


مي آيد


خواب ، مي ربايدت


اين ذهن پريشان را


ميخوابي و نزديكاي سحر


صداي اذان صبح


از بلند گوهاي مساجد مختلف


با صداي هر نوع موذني


بيدار ميشوي


روز را از نو شروع ميكني


وارد اجتماع ميشوي


خبرهاي داغ ميگيري


از نوع شاد


يا غمگين اش


كسي مرده است ديشب


يا جواني عروسي كرده است


سر كاري هنوز


ظهر فرا ميرسد


لوبياي قورمه سبزي كم يابست


گوشت گران شده است


مدرسه پول ميخواهد


دواي فلان نايافت شده است


موتورسيكلتها خيابان يكطرفه را دو سويه كرده اند


تاكسي ها درست در روي خط عابر پياده مسافر سوار ميكنند


این پسره"عدالت" هنوز به خانه نرسيده است


پامنار جايي براي منار جنباندن ندارد


مترو آدم ميبلعد و آدمي مترو رو


زندگي تعاون ميخواهد و تعاون مال من و شما نيست


برگهاي درخت گردويي


از نوع " اصلاح شده نژادي"


در فصل پائيز ميريزند


لودر ! سخن هجوي ميگويد


آنطرفتر آدمي سر دبير خودش ميشود


او از انشايش تعريف ميكند


عصر فرا ميرسد


اذان


شب


افطاري يا شام ؟


........


سوسكي از بغل سكنج ديوار رد ميشود


پيامت را ناديده ميگيرد


متوجه اش ميشوي


فرار ميكند


چوب كبريت را


جلوي راهش قرار ميدهي


مي ايستد


شاخكهايش را به گردش در مي آورد


نيگاهش ميكني


و در حين اينكه


چوب كبريت را


به كله اش فرو ميكني


و آرام ميگويي


پدر سگ


سوسك ميميرد


و تو دماغت را


كه به اندازه همان "لودر "


ادعا دارد


بالا ميكشي


سيگارت رو آتيش ميزني


يا پك ناگهاني به پيپ ات ميزني كه پيپت خيالش رو نداشت


گاهي ميخواهي توتون بجوي


يا بخوريدش


زندگي بي ادامه نمي ماند


....


سحري ديگر از راه ميرسد


صداهاي آشنا


مناجات


روشنايي خانه هايي تك به تك


باران


و تگرگ هم مي آيند


ديشب هم


حضور داشتند


پائيز از راه رسيده است


جاده ها بايد لغزنده باشن


اينجا دهكوره بايد باشد


مركز استان اين نزديكيست


جاده اش خاكيست


اينجا آسياست


يا خاور ميانه


مهمترين دارايي اش


همين اداره دارائيست


اروپا قدي بلند دارد


آمريكا رو نديده ام


ميگويند خيلي بزرگ است


اَه و اَه و اَه


لحاف به رويمان ميكشيم


بهترست تا دنبال خاور ميانه باشيم


راستي اينرا هم بگويم


به زبان ننه گيمون


" خاور " اسم زن است


يعني اسم زن بود . الان كسي


اسم دخترش را نميگذارد "خاور"


اسم يك باركش هم " خاور " است


يابو يا الاغ و يا استر نيست


اسم ماشين است


ماشيني كه زياد در بورس نيست


از وقتيكه " اف هاش " ها را روانه بازار كرده اند .


......


صدايي مي آيد


به گوش وا مي ايستي


صداي اذان است


از آن است ولي گويا براي تو نيست.


صداهاي مختلفي بهم قاطي ميشوند


آواز عبدالباسط است


يا " ربناي شجريان "


فهمت در سكنج ديواريكه عارفانه


سوسكي را بقتل رساندي ٬ جا مانده است


جعبه پر از انگور هنوز هم به ايوان خانه ام


به زنبورهاي عسل حال ميدهد


بيدار ميشوي


دهانت بوي بد سيگار ميدهد


يا لطيفه اي كه براي خنده نبود را مرور ميكني


اسمت را بياد مي آوري


....


بسوي ساعت مچي ات


كه عبارت از تلفن همرات باشد


ميروي


وقتي نگاهش ميكني


بجاي صفحه نمايش ساعت


تصوير پاكتي را ميبيني


يك پيام برايت آمده است


زمان يادت ميرود كه ساعت به چندم گرينويج رقم ميخورد


پاكت را باز ميكني


و درست همون موقع صداي كلاغ را ميشنوي


قار و قار


دوباره به نامه دقيق ميشوي


دوستي برايت نوشته است


امشب ما خروسمان را سر بريده ايم


ساعتتان را خودتان كوك كنين


بوقت قبل از اذان صبح


حمام را خودتان برويد


اگر خواستيد ريشتان را هم بزنيد


اينجا اصفهان بود


حواستان را جم كنين


اين پيام براي خنده نبود


گريه هم كاريست


به كار روزمره تان بچسبين


حتمن موفق خواهيد شد


با احترام : تخيلات يك مغز جابجا شده


.....


 


 


 


 


 

۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه

طناز ؟!؟!

 


تصوير از ايسنا


 



تو این چند روز ٬ جاتون خالی بعضی از دوستان خیلی تحویلمون گرفتند !از اعضای شورای شهر تابعضی ازکارمندان دولتی و حتی بازاریان !


 تو همین چن روزه خیلی کیفور بودیم و مقداری هم مست !که شکر خدای را که ما رو هم یواش یواش میشناسن و میفهمن که فلانی هم یه جورایی هنرمنده و باید ارزش هنر و هنر مند رو درست بجا آورد .


خلاصه جونم واستون بگه در این راستا ماهم خودمونو نو نوار کردیم و زود زود حموم میگرفتیم که ناخدا کرده کمترتر جلب توجه نکنیم .و خلاصه تو این روزهای پائیز احساسات دوستانمون نسبت به این حقیر که اصلن خودشو هنرمند نمیدونه خیلی بهاری شده ٬ طبع ها بلبلی شده و هی گل و شکوفه میریزن از چاک دهنشون که نگو ونبین


ولی این خوشحالیمون زیاد دوام نیاورد . چون یکی از همین دوستان قضیه رو لو داد . و دوباره زمستون رو چپوند تو پائیزمون . نگو که انتخابات شوراهای شهر همین روزا ثبت نامش شروع میشه و همه این اداها و اصولها واسه یه برگ خشک و خالی رای بنده بوده نه واسه مغز و قلبم و يا احيانن هنر و هنرمند ...


علیرضا آقازاده


عكس از ايسنا


ایمران صلاحی نين روحی شاد


دیرلی گئدرلی اولسون


ایمران دوستموز


داغین


داغ کیمی قالاندی اوره گیمیزده


هیچ نه پوزانماز آدینی


یادینی٬ اوره گیمیزدن


اهرین تیاتر هنرمندلرین طرفيندن


پي نوشت . در از دست دادن عمران صلاحي كه به هم خطه بودنش بيشتر وابستگي دارم . ديروز با يكي از كارگردانان متبحر تئاتر شهرمون صحبتي دررابطه با مرگ عمران در گرفت . وسط صحبتها متوجه گريه نازك ايشون شدم . و بهشون پيشنهاد دادم چون قرار است در شب سيزدهم مهر كه شام غريبانش است. مطلب طنزي را روي وبلاگها گذاشته شود و اگر دوست داشتي طنزي بنويس تا من در وبلاگم و بنام خودت بگذارم . فكري كرد و موافقت كرد و در كمترين فرصت مطلب بالا را در اختيارم گذاشت و بنده هم بي كم و كاست و برسم امانتداري آنرا تقديم روح پاك عمران صلاحي كردم . روحش و روانش چون انديشه اش هميشه شادمان و خندان باد . 


پیآمد: تا مشکلات سایت بلاگفا که اخیرا و شدیدن گرفتارش شدیم خاتمه یابد . مطالب اینجا رو دراینجا هم خواهم گذاشت . دوستان اگر خواستند برای راحتی خودشون هم که شده  از بلاگ اسپات مان مستفیض شوند و یا میتوانند آدرس لینکمان را هم عوض کنند .


 این پاسخ احترام و اعتمادیست که هزاران کاربر بلاگفا امروز میگیرند.


Server is too busy


 

۱۳۸۵ مهر ۱۳, پنجشنبه

پیف نوشت

 


مایه دارهای خارجی یا داخلی ! از نوع روانی ٬ فرهنگی ٬ اقتصادی ٬ سیاسی ٬ علمی ٬ نظامی ٬ و ... یا از نوع انوشه انصاری آبجی مون !


 یادته که با دو پرچم به ساقدوش و سولدوشش و آنهم با پرچمی ایرونی که (نه به دار بود و نه به بار) ولی پرچم آمریکاییش ( هم به دار بود و هم به بار )  که هم به فضا رفتند و هم به هوا !(فناییش را مطمئن نیستم!! ) و آب به دهن بچه محله هامون انداختن . ماهم دلمون لک میزنه که حکیم عمر خیام که فردی "منجم " بود را در این بازی شرکت دهیم . قوربونش برم قوربونو که میگفت : اَخ و پیف نکنین . دست گربه تان به گوشت نمیرسه میگین پیف ! این گوشته بو میده ...


 برا همین کامنت دونی بسته ست . که همه راحت باشند بهتر است . وبلاگه و روزمره گیهاش . بارون و تگرگ پائیزی همراه با رگبار و رعد و برق امان از این ملت گرفته . برا همین هم قربون میگفت : بی زحمت برین کنار ما رد عالم شیم . کلون در را فکر کردین که تا الان از خیلی از قفلهای تازه بدوران رسیده "رمزدار " یا "بی رمزش "با چار تاکلید ناهمگون ٬ مطمئن تره ! اگه کسی از داخل! بازش نکنه  هیچ احدالناسی نمیتواند وارد مامن شما بشود . تا ملاک شما چه باشد؟ 


پیف نوشت :تصویراین انگور "لاهرود " اردبیل رو میذارم اینجا تا شیرین کام باشین . خیلی عسلییه



 

۱۳۸۵ مهر ۱۲, چهارشنبه

عرفان " برابري " آزادي

 


بين "خود عرفان " و "تجربه عرفان " راه درازيست . گاهن بفكرم خطور ميكند كه راه درازي بايد بپيمايم تا مجرب شوم . بعضي وقتا هم آنقدر تو نخ عرفان ميروم كه بي خيال تجارب اش بشم . خُب آدميست ديگه . گاهي به نعله گاهي هم همخوان قافله ميخ !


  

۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

نامه یک بلاگر کوچک به مسئول سایت بلاگفا

من معذرت ميخوام بعنوان يك كاربر بلاگفا


 جناب مستطاب حاج علیرضا خان شیرازی دامت افاضاته


با سلام و عرض خسته نباشین . خواستم در همینجا از زحماتتان برای گذاشتن فضای مفت و مجانی برای کاربران پارسی گوی و پارسی فهم نهایت امتنان خود را از شما و همکارانتان داشته باشم . چند روزیست همچنانکه مستحضرید بلاگفایتان چه اداهایی که بر سر کاربرانش نمیآورد که هیچ٬ بینندگان و خوانندگان وبلاگهای بلاگفایی را نیز سر در گم فرمودند .


گویا و احتمالن سرتان به این بنر تبلیغاتی"هک" که کاملن با موازین فرهنگی ما عجین و همگون که هیچ ٬ نوعی آموزش صحیح اجتماعی نیز میباشد مشغول است و گرنه به هزاران کاربر بلاگفا حداقل در مورد مشکلات سایت توضیحی میدادین . به هرحال چرا بلاگر با چنین مشکلاتی مواجه نیست و یا بسیار محدود مواجه میشود . آیا همیشه جنس ایرانی باید بنجل از آب در بیاید ؟  


اینرا هم اضافه کنم که اینجا ملک پدری بنده نیست و همیشه نبایدحق با مشتری باشد . ولی این حقیر آنقدر آدرس عوض کردم که از دوستان خجالت میکشم که بگویم : دوستان با عرض معذرت ما جوروپلاسمان را در جایی دیگر میندازیم .  خواستین یه سری هم به اینجا بزنین !


با آرزوی موفقیتتان و با احترام :بلاگر کوچک بلاگفا "اهری"


پینوشت : آقا کار با "بلاگر " هم همچی آسان نیستا . عکسو پایین صفحه گذاشتم پرید بالای صفحه


پینوشت دویم : لطفن به گیرنده هاتون دست نزنین شاید همینجا ماندگار شدیم .


پینوشت سیم : حکایت ما شد حکایت کسیکه در کشتی نشسته و با  کشتیبان به جنگ است


 آخرین پینوشت : خوبست بلاگفا فروخته نشده !؟