۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

آخرین خبر!


وب سایت فرمانداری اهر در روز سه شنبه ۲۰ / ۱۰ / ۱۳۸۴ آنهم دقیقن در ساعت۱۰و ۴۳ دقیقه به وقت گرانییویچ  افتتاح شده است . ( مباركشان باشد ما که بخیل نیستیم ) ولي متاسفانه و یا شاید خوشبختانه طی نزدیک این دوسال ٬ تاکنون هیچ خبری بر روی این سایت ٬اطلاع رسانی و یا به اصطلاح مخابره نشده است . به نظر میرسد که مسئولین ...  نه نه نه ! هیچ چیزی به نظر نمیرسد . نه مهتابی نه آفتابی نه ابری  


البته شاید تایپیستشون رفته مرخصی! یا سِروِرشون جواب نمیده ! فکر بدبد نکنین لطفن . ضمنن اگر در قسمت جستجوی سایت ٬ کلمه "اهر" را وارد کنید مواجه با اين جمله خواهيد بود :  مورد جستجو پيدا نشد . نگران نباشید و به اعصابتان مسلط شوید شاید ایراد از آب و هوای بهاری بوده باشد . همه چیز به حالت عادی برخواهد گشت فقط اندکی صبر لازمه اش میباشد . 







 

۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

من نه منم نه من منم!

کسی از رشته حقوق ! یا دامپروری و یا باغبانی خوانده٬ میتواند بگوید که نام این گل چیست ؟


ایام شباب بود و من ٬ مسافرِ جوان ٬ میان سه راهی خیابان تربیت تبریز بودم . گلی در گلدانِ گل فروشی پسندمان را به ربود . خریدیم و در حیاطمان کاشتیم . مزدوج شدیم و گل بار داد . اما اسمش از یادمان برفت ! لطفن بفرمایید اسم این گل چیست ؟ به بهار ٬ بهار است و بقیه فصلها خاموش !



۱۳۸۶ خرداد ۶, یکشنبه

یک عکس

 این عکس رو ملاحظه کنید  ! و باور بفرمایین که منم یواش یواش عکاسباشی خواهم شد .



 

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

مسابقه اسب دوانی زنان عشایر ارسباران

راه باز بوده و جاده دراز



 


جشنواره عشايري قره قيه ، جشنواره عشاير ارسباران و مراسم فرهنگي - ورزشي ارسباران نام داشته است و از سال ۱۳۷۰ تا کنون اجرا شده است .



سال پیش به علت مخاطره سیل در قره قیه مجلسی برگزار نشد امسال برای چهاردهمین بار اجرا شد . چشمان منتظر مردمان منطقه ارسباران بعد از دو سال ُ پوستری را دیدند که شایسته قره قیه و عشایر و ارسباران نبود . خب استان استان است و شهرستان و عشایر و هر چه در آنست مال استان است نه منطقه ! اسم منطقه ارسباران نباشد بهتر است ُ اینجوری راحت تره ! ما هنوز هم نفهمیدیم که چرا امسال " چهاردهمین جشنواره فرهنگی - ورزشی عشایر " نام گرفته است. و پوستر آن بر تصویر مقبره الشعرای تبریز مزین بود . چرا نشانی از عشایر قره داغ در آن مشهود نبود ؟ آیا روح حاکم بر جشنواره ی پرشور "قره قیه" که سال گذشته ۴۰ هزار نفر از آن دیدن کردند در این تصویر به چشم میخورد ؟ به علی٬ شعرا و مقبره هاشون هم راضی به اینکار نبودند . مسئولان منطقه نیز لااقل از خود بپرسند که چرا نام ارسباران از این جشنواره که در منطقه ارسباران و توسط عشایر ارسباران اجرا شده است حذف شده است و یا این جشنواره ای است که عشایریست و استانی و لابد این جشنواره  پانزدهمین قسمت اش در شهر یا منطقه ای دیگری برگزار خواهد شد.     


                                                                            منبع : دو هفته نامه گویا ٬باکمی دستکاری! 


و اما بعد  


چون شخصن نتوانستم در این جشنواره شرکت کنم و عکس بدرد بخوری از این مسابقه نداشتم آویزون دوستان دیگری بودم ! تعلل واسطه ها هم مقداری به اعلام این خبر فاصله زمانی وارد کرد و بنده امروز توانستم در این شب جمعه ای بعد از یکهفته عکسهای بسیار زیبای این مسابقه را که در "فارس نیوز " هم آمده بوده و ما خبر نداشتیم  بذارم اینجا . غنیمت است البته غنیمت جنگی نیس! روایت است که در جشنواره امسال بیش از ۵۰ هزار نفر شرکت کرده بودند . 



               


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


عکس های دیگر !


درود بر حامد حق دوست که اینهمه عکس زیبا را نمایانمان کرد .

۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه

نقد و حال

منم و "جاي خالي سلوچ"


مارال هم هست


البته اين مارال


قصه كوتاهيست .


و با آن مارال داخل "كليدر "


توفير دارد .


گل محمد و مارال كليدر


برايم زندگيست !


 

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

قصه بود

 


قصه بود


یا که غصه ای نامتعارف


غمگنانه بود یا شادمانه


هر چه بود گذشت


مگر نه اینکه همه در گذرند


درد در گذر است


زمان نیز هم


وشادمانی نیز مصداق همین مدعا میتواند باشد .


می رویم با کوله باری از تجربه


برفراز روح کسانیکه


"خود"  دیده بودند و نیز


"خود" را پسندیده .


باز هم بالاتر رفتیم


گاندی بود


که حرف اولش با قاف متناقض بود


مثلن قله قاف


بازی را تماشا کردیم


هِچ ایشکالی نداشت


جز آنکه رقمهای پیرهنش خواندنی نبودند


داور ِ کنار به کنار


داور یازدهم نیز مترصد گَل بود


ارغوانی یا نارنجی


فرقی به حالمون نمیکند که گل اش از نوع ٬ رُز باشد یا محمدی 


خشکیده یا نوجوان


سوت اش برای نمایاندن حکومت یک داور


ابتدایی بود .


بگذریم


امشب حرف زیادی دارم


حتا از هزار حوصله تو نیز عبور خواهد کرد


باور کن


من درختی را


با جرعه شراب باز مانده


از روزهای جمعه ای


آدم هاییکه زائد شراب خورده بودند


مستورش کردم


می خوری چیز دیگری باید باشد .


ناله های درخت


عبارت بود از بی آبی و بی آفتابی و بی نشیمنی خاص و عشق


راستی میدانید که "عشق" چیست


قرصی است که باید مثل


"نیتروگیلیسرین" زیر زبانی


و فوری


عاملی باشد 


مثل


بالا و پایین پریدن یک نوجوان بازیگوش !


که قبولم کند


یا بیازاردم


قبول


تسلیم هم برای خودش شخصیتی دارد .


 

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

محاوره یکطرفه ی سوپرمارکتی!

- سلام


- لطفن یک کیلو تخم ِ مرغ!


- چقدر تقدیمتان کنم ؟


- ...


  



عكس تزئينيست

مرز

مرزها را دید زدن


یا مرزها را فهمیدن


مرزها را ادراک کردن


و یا مرزها را حس کردن


که مرز ماهی و آدمی


چند مثقال یا متر یا درهم یا دلار


یا حتی ضرع ٬ با احتساب ارتفاع اش با دریا


یا چند من با من ! فاصله دارد


یا چقدر میتواند فاصله داشته باشد


سیم خاردار ٬ ما بین عشق و دوست داشتن ِ


ناموس و بی ناموسی


باران و تگرگ


کوه و ابر و آسمان


کوچه و خیابان و یا حتا دربندی در پیچ کُش عاشقها


تا کی ٬  محتاج همین مرزها نگهم خواهند داشت ؟


مرز بین مسجدها


کوه ها و سنگر ها


جنگ ها و لب بوسه ها


دید و بازد دیدهای نامتعارف


گاهی به جشن


و گاهی به جنگ


خِنگش نپنداریم  اگر که جشن و جنگ


را


بحاطر جیم اولش


دوست دار بوده ایم .


مرزها را آسودن


رکاب بر بالین شکوفه گذاردن


در نور نَوَردیدن


ماندن


وا پس زدن


گمان بردن به سهراب


اسفندیار غریبه را خودی شمردن


رستم را به باد پائیزی سپردن


و باز هم ماندن


کنار برکه ای که مینالد از فراق دشت


 

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

من و بالاترین !

من بالاترین را دوست دارم ولي بالاترين مرا دوست ندارد . وقتي به سايت بالاترين كه از منطقه حفاظتي ما فيلتر است با فيلتر بشكن وارد می آیم ! الف : منکه عضوش هستم نميتوانم نظرم را در آنجا ابراز کنم ! ب : امتياز هم نميتوانم بدهم ! جیم و دال : چه کنم ؟ بالاترین به چه دردم میخورد !


البته با تشکر وافر از بروبکس بسیار فعال سایت بالاترین


 

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

آن دنيا رو فعلن وا نهيد !


آيا وقت و يا عمر آدمي توان اين را دارد كه حداقل ٬ از ديدني هاي درجه اول دنيا ديدن كند ؟! دِ نه به مولا ! امروز سايتي را ديدم كه تصاوير بسيار جالبی از اين ديدني ها گذاشته بود ٬ حيفم آمد كه شما را هم شريك شعَفَم نَگردانم ! توضيحن اينكه اگر بر روي عكسي كه مورد علاقه تان يافتيد تقه بفرماييد عكسهاي ديگري به روي مبارك تان چون ماه (مذكر) و يا مهتاب (مونث)  جلوه گر گردد . هزاران عكس منتظر ديدار شماست . اگر حوصله تان سرريز نشده بفرمايين و دنبال تصاوير كنيد ما كه محظوظ شديم !



 اينم : آدرسش   

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۴, دوشنبه

گزارش هواي امروز اهر !

ساعت چهارونیم بعد الظهر امروز رو خدا ببرد و برنگرداند . یهویی هوا ابری شد با رگبار شدید  و مقدار متنابهی تگرگ که مطمئنن خانمانسوز باغدارها شد . این اش به کنار ! هوا آنقدر تاریک شد که نصف شبِ زمان گرینویچی هم نمیتواند ادعا کند که چنین پدیده ای را مثبوت کرده باشد . شیوخ اعلام کردند که این از آیات آخرالزمان است ! جل الخالق ! ما هم هول ورمان داشت یعنی بفهمی نفهمی مقداری ترسیدیم . آقا بايسيكل رانان٬ زنجير پاره كرده بود ! از بهار و شكوفه هاش هم ترسيديم  بابا عجب زمستاني داشتيم ها ! گاز بود ٬ بخاري بود ٬ گرماي بي سروصدا هم داخل خانه مان موجود بود و هم لطف و محبت اونور كرسي ! نميذارن كه ٬ رو دمب آدمي آتيش به پا ميكنند كه باباجون بهار چيز ديگريست .  دوربينم دم دستمان بود تصويري برداشتيم و گذاشتيم اینجا ٬ تا در آخرت بخاطر نشان دادن قدرت خداوند اجري ببريم . بعد از نزديك نيم ساعت ابرها رفتند و روشنايي نمايان گشت .  آخيش


ما زیر آفتاب هم گرفتاریم هنوز

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۱, جمعه

بای پس !

 عملِ ِ جراحی ِ باز ِ قلبی ! 


فکر نمیکنین که این دنیا ٬ محفل حقارت انسانها بوده باشد !


 


پی نوشت : ظاهرن آن نیم سطر بالایی را که دیشب نوشتم و گذاشتم اینجا ٬ عده ای از دوستان  را دلواپسم کرده بود . معذرت میخوام . عمل جراحی فیزیکی در کار نبود  . این یک جمله بود که به خاطرم رسید و اینجا نوشتم ! صبح که بلند شدم و خیل عظیم ایمیل و جیمیل های وارده را که نگاه کردم دیدم دوستان زیادی را نگران کرده ام حتا توی نظر دونی هم نمونه هایش پيدا هست . از اینکه این "پست ام" دلواپس تان کرده معذرت میخواهم و از لطف بیکران تان تشکر مینمایم. سلامتی حاصل و جای هیچگونه نگرانی نیست . حالا بخاطر اینکه زیاد دست خالی از این پی نوشت نباشین . تصویر یک غنچه آلبالوی حیاطمان را در شب برایتان مضاعف میکنم این زیر . اگر غنچه هاش بار داد شما هم شریک بارش خواهید بود به علی


 شكوفه آلبالوي حياطمان در شب


اينم عكس شكوفه سيب سرخ و مشهور منطقه اهر ، بازم از حياط خودمون و بازم تقديم به دوستان .



 گواراي وجود !


 

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

داستان زندگانی اشرف السادات

یک داستان کوتاه از دختری که بدنیا آمد و وصله وا نهاد !


یک چند دهه پیش در شبی چنان زلال ، نطفه دختری بسته میشود بنام اشرف السادات . شب به روشنایی میگراید و دخترک جان میگیرد؛ در اندرون زنیکه دو تا بچه معلول در آستینش هست .  و آرام آرام و روز بروز و ساعت به ساعت  به هستی واردتر میشود .  نه ماه آزگار توان میخواهد تا یک زن وجودش را بگذارد و نَفَسش را گاهی حبس کند و گاهی فشار خونش آنقدر بالا بیاید که زندگی رو بفروشد بر لذت اون شب ! دخترک بیرون میآید از دنیای اندرونی  . و اینبارنیزانسانی بدون پاهای درست . مادر همهً احساسش را برای نگه داشتنش تقویت میکند و پدر زار میماند . آخر این سومین نفر خانواده است که معلول بدنیا آمده است  . طبق عادت مسلمانی سرش را رو به آسمان میکند  و میگوید : خدایا شکرت ! اهل بیت برای ورود دختری به دنیای واقعی جمع میشوند . عموها . دایی ها . عمه ها . خاله ها . و بعضاً همسایه های نزدیک . با لبی پر از تبریک میآیند و دلی پر از آه خداحافظی میکنن . اشرف السادات به دنیا می آید و نفس میکشد . اشرف السادات کسیست که ؛ نگاه میکند . میخندد . گریه هم میکند . تازه مادرش احتمال میدهد اشرف شاید تا رشد اولیه را رد بکند آدمی درست و حسابی بشود . و بتواند راه برود  ولی همه میدانند که اشرف السادات فلج است و امید مادر توهمی بیش نیست . برای حرکتش امکانی نیست . اشرف السادات زاده شبی موهوم است .


 و اما اشرف السادات ، دارد بزرگ میشود . خواهرش را میبیند که او هم فلج است و برادرش که او نیز فلج است . و خانواده ای شش نفره  که تنها سه تن میتوانند راه بروند . پدر, مادر و خواهری بنام عارف السادات . این عارفه آخرین فرزندیست که سالم بدنیا آمده .   روزها میگذزند . همه چیز بزرگ میشوند . حکومت ها عوض میشوند . علم تغییر هوییت میدهد . انشتین نظریه اش معنی پیدا میکند . شاه میرود و ... . اما اشرف السادات قصه همچنان زنده و سر حال است و خواهرش اعظم  السادات را که خواهر بزرگش میباشد ؛ دوست دارد . مصطفی را هم که برادرش هست دوست دارد .


 


زندگی در درون اتاق ادامه مییابد . یکروز ؛ ده روز؛ یکماه ؛ ده ماه ؛ یکسال ؛ ده سال ؛ و چهل و هفت سال میگذرد . اکنون چهل هفت سال است که مادر بیچاره زجر میکشد وقتی یاد اون شبهای جوانی می افتد با خودش چیزی میگویدکه تنها برای خودش میگوید وکسی متوجه حرفش نمیشود. چه زجرآور است این زندگی ! بخصوص اگر همراه با فقر نیز باشد . اشرف و اعظم و مصطفی هر کدام با سه سال فاصله بدنیا آمده بودند . درست نه سال پیش خواهر بزرگ اشرف السادات در سن چهل و هفت سالگی از دنیا رفت . دختریکه با روحیه ای بالا گلدوزی میکرد ؛ خیاطی ؛ مطالعه ؛ و اکثرا بعنوان حسابدار خانه به پدر پیرش کمک میکرد . بعد از مردن اعظم زجری دیگر گونه برمادر و خانه حکمفرما میشود . پدر پیرتر میشود مصطفی عصبی تر و اشرف غمگین تر .


سه سال نیز میگذرد . مردم هنوز زیاد خبر ندارند که در خانه ای در همین نزدیکیها چه میگذرد . مردم هنوز دارند در کلک زدنشان به هم گوی سبقت میگیرند . مردم هنوز به حرف بزرگترها گوش میکنند که و چه ... همه نمازخوان شده اند . اما در وسط نمازشان نیز فکرشان جای دیگر است . مردم شاید خالی شده اند . مردم فکرشان جای دیگر است شاید . شاید هم هنگ کرده اند. مثل خوده من . بگذریم !


الان مصطفی چهل و هفت ساله شده . درست مثل خواهربزرگش مریض میشود و درست با همان درد از دنیا رخت بر میبندد . آخ باز اشرف ؛ باز پدر ؛ باز ؛ گریه ؛ باز مادر و بازهم مادر . اینبار اشرف تنها میماند و تنهاتر بر ریه خود فشار می آورد تا نفسش روانتر باشد . همهً سالها  تا یادم هست روزهای تاسوعا خانواده اشرف ناهار احسان میدادند آنهم مرغ پلو با زعفرانیکه نمیدانم از کجا میآوردند که وقتی هنگام ظهر تاسوعا زنگ خانه مان بصدا میآمد بوی زعفران احسان خانه اشرف از پشت در خانه مشامت را آرامش میداد. و من از کودکی برای خوردن احسانی آنها حتی برای دیدن دسته جات نیز نمیرفتم تا مبادا ناهار احسانی اشرف السادات از دستمان برود . عجیب بود برام و هنوزم عجیب هست .


داشتم میگفتم . وقتی مصطفی رفت پدر آرام آرام آب میشد . و مادر دیگر بدون عصا نمیتوانست از جایش بلند شود . جای شکرش باقی بود که عارفه سرپا بود و کار میکرد و به اشرف خیلی میرسید . اشرف عقلی سلیم داشت و اهل مطالعه هم بود . و یادمه در دوران کودکی که با مادرم به خانه آنها میرفتم آنقدر مهربان بود و آنقدر حرف حساب میزد که گاهی یادم میرفت این دختر نمیتواند از جایش بلند شود راه برود ؛ بدود  ؛ برود آن سر باغ . بپرد از سر جوب ؛ نفرتی داشت شدید از پله !


علم پیشرفت کرده و لی هنوز برای اشرف السادات دوایی پیدا نشده . هی اخبارهای گوناگون را جویاست تا شاید خودش برای دردش مرهمی یابد . آخر این دختر اراده اش هم والا بود . آخ اگر دیگران نیز این اراده را دشتند چه اتفاقی می افتاد .  اشرف الان چهل و هفت سالشه . هیچ از یادش نرفته که برادر و خواهرش درست در چنین سنی از دنیا رفته اند . ولی خودش را نمیباخت . احساس میکرد دیگران بیشتر از سایر مواقع خودشان را با او مهربان میکنند . احساس میکرد حتی عارفه چندین ماهی خیلی بیشتر از قبل بهش میرسد . دیگران نیز بیشتر از هر سال پیشش می آمدند . حتی پسر خاله جبار را که پنج شش ساله که ندیده بود برای دیدن اشرف از کاشان آمده بود. اشرف همه اینها را میفهمید .


عید سال هشتاد و چهار که شروع شد . بر عکس همه عیدها دیدوبازدیدها معمولا بخاطر عیادت اشرف بود ! و بر عکس سالهای پیش تعداد مبارک گویان دو برابر از عید سال قبل شده بود . عارفه توانسته بود ماشینی بخرد و گاه گاهی اشرف را بیرون از خانه ببرد . یکروز که اشرف را داخل ماشین دیدم بسیار لاغر بود و استخوانی . و روی صندلی ماشین گم شده بود .  خواستم سلامی بدهم و احوالی ازش بپرسم  ولی رویم نشد . آخر او مرا سالهای بسیاری بود که ندیده بود شاید سی سال پیش یا بیشتر !  نمیدانم وقتی اشرف شهر را میدید چه احساسی بهش دست میداد و احیانا  از این همه آدم و اینهمه ماشین و اینهمه بوق خوشش نمی آمد چرا که اشرف به کنج اتاقک خود عادت کرده بود .


اوایل اردیبهشت اشرف ؛ دردهای ناشناخته ای را در وجود نحیفش احساس میکند . پدر نگران میشود و مادر مضطرب و خواهر نیز دلمرده تر . درد دارد ریشه اش را در وجود اشرف رشد میدهد . عارفه احساس درد اشرف را میفهمد . دست بکار میشود . و سریعا اشرف را به بیمارستان منتقل میکند . دکترا هیچ امیدی به خانواده اشرف نمیدهند . چشمان اشرف بر روی تخت بیمارستان به سقف اتاق دوخته شده است . هیچ غذا نمیخورد . به سالهای گذشته فکر میکند . به اعظم السادات ؛ مصطفی ؛ به عمری که گذرانده بود و گذرانده بود ! گوشهایش یک مقدار شنواییش کم شده بود   . صدای دکتر را میشنید ولی نمیفهمید که چه میگویند . چشمانش را دور اتاق بیمارستان میگرداند . دکتر و عارفه و دایی ها عمه ها و خاله ها همه دورش حلقه زده اند . مثل همانروز که برای تبریک زاد روزش آمده بودند ! پدر را نمیبیند و مادر را نیز نمی یابد . با دست اشاره ای به عارفه میکند و گویا نگران پدرش و مادرش است . حرکت دستش آنقدر کند است که هیچ کس متوجه نگرانی اشرف نمیشود .


ساعاتی بعد نفسی از اشرف دیگر نمی آید باز. از اتاق اشرف صدای  گریه می آید . ظهر که از سر کار برمیگشتم ؛ جنب و جوشی را در خانه اشرف احساس کردم . رفت آمدهای مشکوک ! درِ خانه بسته بود و نمیشد از کسی چیزی پرسید . دل نگران شدم . به یکی از فامیلهایش زنگ زدم . خبری غیر از این نداد  . اشرف مٌرد ! و اشرف مٌرد !


 چه زندگانیی ! چه کشکی ! چه دوغی ! چهل و هفت سال زجر کشیدن و بزرگ شدن و دیدن و نتوانستن ! روحش شاد. نمیدانم من، که اشرف به بهشت خواهد رفت تا آب خنکی باشد برای زخمهاییکه از نشستن روی زمین بر بدنش وارد شده بود یا نه ؟ من نمیدانم هدف از آفرینش اشرف ها ؛ مصطفی ها ؛ اعظم ها چیست ؟ من نمیدانم فلسفه آمدن مش محمد کور که مرا پسر خواهرش مینامد تا پول بیشتری از من بگیرد چیست ؟


 من نمیدانم هنر آنهائیکه دم از نجات انسان میزنند و همین انسان را خرج امیالشان میکنند چیست ؟ من هیچ نمیدانم و هنوز هیچ نمیفهم . من هنوز آنور خیالم را نفروخته ام


 


 این داستان واقعی غمگنانه کوتاه را زمانی در وبلاگ " باغ من " گذاشته بودم . باغ من به خار گروید !


 

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۶, یکشنبه

شیر زن !

 


 افتخار میکنیم که : از سلاله اهری ها هم شیر زنی داریم که " شیرزنان " را راه انداخت ! درود و سلامش باد . 



 سولماز میگوید : كه " شير زنان " اولین هفته نامه ورزشی زنان ایران آغاز به کار کرد.شیرزنان که يك نشریه الکترونیکی است،روزهای شنبه هر هفته با ارائه اخبار،گزارش های مسابقات،گفت و گو با ورزشکاران و انعکاس آخرین اخبار ورزش زنان در جهان منتشر خواهد شد.


 

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

روز معلم مبارکباد

 

نامه " آبراهام لینکلن " به آموزگار پسرش را شاید دوستان به حفظ باشند . اما برای روز معلم ٬ تکرارش بی منفعت نمینماید !   


به پسرم درس بدهيد :او بايد بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نيستند ، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد ، انسان صديقي هم وجود دارد . به او بگوييد ، به ازاي هر سياستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردي هم يافت مي شود . به او بياموزيد ، كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست . مي دانم كه وقت مي گيرد ، اما به او بياموزيد اگر با كار و زحمت خويش ، يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد . به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد . از پيروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر داريد . به او نقش و تاثير مهم خنديدن را يادآور شويد .
اگر مي توانيد ، به او نقش موثر كتاب در زندگي را آموزش دهيد . به او بگوييد تعمق كند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود . به گل هاي درون باغچه و زنبورها كه در هوا پرواز مي كنند ، دقيق شود .
به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است كه مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد . به پسرم ياد بدهيد با ملايم ها ، ملايم و با گردن كش ها ، گردن كش باشد . به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .
به پسرم ياد بدهيد كه همه حرف ها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست مي رسد انتخاب كند .
ارزش هاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد . اگر مي توانيد به پسرم ياد بدهيد كه در اوج اندوه تبسم كند . به او بياموزيد كه از اشك ريختن خجالت نكشد .
به او بياموزيد كه مي تواند براي فكر و شعورش مبلغي تعيين كند ، اما قيمت گذاري براي دل بي معناست .
به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي داند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد .
در كار تدريس به پسرم ملايمت به خرج دهيد ٬ اما از او يك نازپرورده نسازيد . بگذاريد كه او شجاع باشد ، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زيادي است اما ببينيد كه چه مي توانيد بكنيد ، پسرم كودك كم سال بسيار خوبي است .



تقدیم به " دُخمَر خانمی " و " آصف خان " و استادان و معلمین شان ٬  بخاطر روزی که بنام " روز معلم" شناخته شده است . و با تقدیمی مکرر به استادان و معلمان قديمي خودم .