۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

دلتنگی!

من میخوام برگردم .



 میخوام برگردم . کسی میتونه کمک کنه ؟ احساس میکنم بزرگ شده ام و شایدم خیلی گنده!. بدم میاد از اینهمه طول و تفصیل دادن و طول و تفصیل گرفتن " به "   و  " از "  زندگی بزرگوارانه . دلم میخواد برگردم به دوران کودکی و یا حداقلش دوران نوجوانی ام . میخوام دنیام همون دنیای کوچیکی باشه که فقط بدرد بازی کردن میخوره ... خیلی دلتنگ ِ صفا و شادی اون روزام . خیلی .


دوست دارم از نو و یا از ربع گذشته ی زندگی ام شروع کنم . نمیشه نه ؟ نمیتونم ؟ ... مگر این خوان ِ مصلحت و نعمت!، ( بر  انسان ِ سلطان ِ سترگِ بر روی زمین و دست در خمیر مانده ی بحران زده ی مفلوک ِ مجبور  ِ به زندگانی نزار و نحیفِ رنگ و رو باخته ی حماقت آمیخته ی دردآلوده و ستم کش ِ همیشه برده ی روح و جسم ِ محصور ِ در قالب ِ بظاهر غالب  ِ اغلب ، سراپا تقصیرش! )  گسترانیده نشده هنوز ؟ 


 این آخری را ، عین همین دلتنگی ام میفهمم اما نمیدانم !


 


حیاط مسکونی پدری - ۱۳۵۲



رفقای دوره راهنمایی - سال ۱۳۵۴ - من در وسط

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

ترك ( داستان كوتاه)

مقدمه :حکایتی واقعی از روایت دوستی که توانسته بود از روی خط سفید عابر پیاده به سلامتی عبور کند!
روی تختخوابم آنقدر وول میخورم و از دنده چپ به راست و از راست به چپم میچرخم تا این هشت ساعت مقرره خواب در یک روز و در یک بیست وچهار ساعت تمام شود . نمیدانم چرا آن شب بالش گل گلی فیروزه ای رنگم در جای خودش آرام و قرار نمیگرفت. احساس میکردم یا زیادی زیر گردن و کتفم فرو میرود و یا گاهی از هر دو گریزان شده و در حال فرار از زیر سرم و حتا فرو افتادن از تختخوابم هست.
چشمانم را میبستم و صدای ممتد خرناسه وار بخاری گازی توی مغزم مثل اسب رام نشده و ناآرام ، چهار نعل میتاخت و صدای سُمهایش سوهانی میشد تا اعصاب خورد شده ام بیشترخمیر شود . شب بود و من تازه داشتم فوران تب و لرز را در وجودم احساس میکردم . به این فکر میکردم که مراحل گذرای بین سخیف ماندن و لطیف زیستن و رهایی از ذلت باید همین تب ها و لرزهای تنم باشد .
سرم را در اون گرمای اتاق ، داخل پتویی که رویم کشیده بودم میبردم و تا لحظه ای دیگر از گرمای زیر آن احساس خفگی میکردم و ناچار دوباره سرم را به بیرون پتو میآوردم و در آن وضعیت بود که سرمای سوزناک اتاق را بر تمامی ریشه ها و پیازچه های موی سرم و بناگوشم که خیس عرق شده بودنداحساس میکردم . دقیقه ای نمیگذشت که لرز به سراغم میامد و من باز وجود لرزانم را زیر پتوی یزدبافت لعنتی فرو کرده و مدتی از لرز می اوفتادم اما تب امانم را می برید و دوباره عرق تمامی وجودم را غرق خود میساخت . یادم می آید که آن شب حدودای ساعت دو و نیم و ساعت چهار دوبار ملافه ام عوض شده بود و یکبار تمامی لباسهای خواب و زیرم از تنم در آورده شده بود .
داشتم در آن شب نفرت زده تجربه تلخ بیچاره گی های معتادهای وامانده در کوچه پس کوچه های شهر بزرگ را لمس میکردم . کسانیکه وقتی شروع میکردند و میکنند چیزی جز این در ذهنشان قدبرافراشته نمینماید که " من گریزی حال میکنم ، زیاد اهل اینکارا نیستم " . با خودم فکر میکردم نباید به خود اجازه داد که بر احوال اینان ایراد بگیریم که باید برایشان گریست ، حداقل در تنهایی خویش . کسانیکه گریزی حال میکنند و در آخر خط ناگزیر میشوند که روزی برای گریز از خفت هاشان پاها و دستانشان با طناب قطوری به تختی بسته شود تا ضجه زنند ، شیهه کشند ، گریه و التماس کنند ، تاشاید بتوانند تحمل آن گریز را با گریزی دگر گونه رقم زنند .
چقدر صبح دور از دسترس و دست نیافتنی بود آنشب . گاهیکه مقداری آرام میشدم دندانهایم را روی هم فشار میدادم و روی قولیکه به خودم داده بودم انگشتان دستانم را داخل دستم فرو می بردم و با اینکه خیس عرق بودند و داخل کف دستم لیز میخوردند اما آنقدر فشارشان میدادم تا به مشتی تبدیل شوند تا فشار اعتراضم را از طریق رگهای مرتبط به قلب و سپس به مغزم منتقل کنند تا آن پیچ پیچ لزج وار خاکستری رنگ دستوری چنین صادر کند که برای رسیدن به آرامش و یا شاید خوابی دست نیافتنی ، به دنده دیگرم چرخشی داشته باشم تا بتوانم باز اندکی به خوابیدن تفکری نمایم .
اینهمه ادامه داشت و تکرار بود و تکرار تا صدای اذان صبح مسجدی در دور ، باعث شد با تمامی اوهامی که در حال گذار بود احساس کنم که لب خنده ای میخواهد در منتها الیه گوشه راست لبم شکوفه ای زند ، وقتی میبیند که اینگونه لج بازانه و سرتق ، در مقابل دردم پایداری میکنم .
آرام آرام صبح از راه فرا میرسید و منکه خسته بودم از آنهمه بی خوابی و بیقراری و شب زنده داری اینگونه ، امیدوارتر چشمانم را از پشت پرده توری نفوذ میدادم به بیرون اطاقم که در حیاط به دنبال نوری سفید و حتا در نهایت کم سو ، ویا خاکستری رنگ و کدر بگردد تا نظاره گرش باشم . ولی هیچ نوری برای رها شدنم از شبی چنین زشت و ضمنن مهین ! نمی یافتم . تا لحظه ایکه صدای قارقار کلاغهای در حال پرواز را شنیدم و آنرا آمیزش دادم با روح و جسم خسته ولی امیدوار خودم . و چه آمیزش دلنشینی بود . مثل این بود که پسر بچه جوانی را بر سر سفره عقد معشوقه اش که روزگار مدیدی دست نیافتنی مینمود گذاشته باشند و عاقد کلمه آیا من وکیلم را برای سومین و آخرین بار از عروس نازش بپرسد و دل تو دل جوان نباشد تا زمانیکه عروس کلمه بله را برزبان آورد . آنوقت تازه شروع شوقی دیگر است از اول سطر و خواستن و آغاز کردن راهی بزرگ از برای ایده ای که میخواهی پایه ای استوار و محکم داشته باشد از برای فرداهایت .
نخوابیده بیدار شدم . خورشید برآمده بود وقتیکه من چُرتی مابین خود و بیقراری هایم زده بودم . احساس خستگی را تنها چشمهای سرخ رنگ سوزدار و پف کرده برایم القا میکردند . از تنم ناله ای بر نمیخواست . از جایم بلند میشوم ، بوی ترشیده عرق ِ تنم را زمانی بیشتر احساس کردم که بسوی دستشویی کوچک منزل راه افتاده بودم . لحظه ای درنگ نموده و" با " یا " بی " تفکری راهم را بسوی حمام خانه کج کردم . دوشی با آب ولرم گرفتم و مقداری احساس سبکی نمودم . وقتی از حمام بیرون آمدم قدمهایم زیاد یارای درست راه رفتن را نداشتند و اینرا من از عدم تعادلی که بین پاهایم برقرار میشد احساس میکردم . همچنانکه داشتم موهای سرم را با حوله قهوه ای رنگی که زمانی از بانه خریده بودم خشک میکردم بطرف آینه ایکه آینه بختمان نامیده میشد کشیده شدم . در مقابلش ایستادم و به اولین چیزیکه در تصویر صورتم دقیق شدم ، چشمان پف کرده و سرخ رنگ ِ گریخته از خوابی بود که برای دَراندن هیبت ِ توخالی آنهمه ندانم کاریهای دوران جوانی و نوجوانی ام تاوان پس داده بود آنشب .
خودم را سر میز صبحانه رسانده بودم . نان داغی را که پسرم خریده بود با مقداری پنیر لیقوان و با چاشنی مغز گردو قاطی کردم و لقمه ای را به زور در دهانم فرو کردم . لقمه در دهانم نمی چرخید و گویا قطره ای آب دهانی ، حتا برای تف کردن بر زشتخویی ها و زشت کاری ها در دهانم موجود نبود دریغ . کامم خشک شده بود و مزه گسی آلوده به نیکوتین ، زیر و روی زبانم به چرخ در آمده بود . لقمه را به کمک زبانم چندین بار لابلای دندانهایم گرداندم . نتیجه خوبی نداشت و احساس میکردم نان و مخلفات درونش را با چسبی آغشته اند . ناچار مقداری از چایی را که برایم ریخته شده بود و شکری بهش اضافه نشده بود وارد دهانم کردم تا کمکی باشد این لقمه گردشی کند و من آنرا فرو برم . بعد از مدتهای مدید این اولین صبحانه ای بود که داشتم میخوردم و دوست داشتم و میخواستم بخورم .
لباسهایم از گنجه ای که در اتاق پشتی قرار دارد بیرون آورده شده بودند . و اتو کشیده و آماده بر روی کاناپه مبلی که در اتاق پذیرایی مان بود نیمه آویزان بودند .
پاشنه کش کفشهایم از جنس نقره بود به رنگ سفید مات و یا خاکستری بسیار روشن و بشکل مجسمه دختری که پاهایش از زیر سینه هایش آغاز میشود و از همانجا شروع به باریک شدن میشود تا نُک انگشتانش ، که بتوانی فرو کنی مابین کفش از نوع نابوک قهوه ای رنگ مایل به سبز و بدون بند و پایی که میخواهد خود را داخل کفش ات پنهان کند تا آسیبی برایش نرسد .
راه می افتم . داخل ایوان میشوم . نسیم نسبتن خنک پائیزی با عشوه های مخصوص خودش صورتم را نوازش میکند . اولین جاییکه این خنکی را احساس میکند گونه و دماغ و نک گوشهایم از سمت بالا و پائین اش هست و مقداری پس کله ام که گویا به اندازه مطلوب خشک نشده است . دو پله تا حیاط فاصله است . آنها را طی میکنم . وارد کوچه میشوم . کوچه را میشناسم . از بچه گی در آن بازی کرده و با زمین خوردنهایم در آنجا بزرگ شده ام . آنموقع کوچه ای خاکی بود و خالی ! با رفت و آمدهای بسیار اندک مردمان بی شیله پیله آن دوره . ماشینی در کار نبود که کسی مراقبمان باشد . و وقتی من بدنبال توپ پلاستیکی که با یک شوتمان به سنگ و یا حتا ریزه سنگی بر خورد میکرد و بادش خالی میشد میدویدم جیغهای کودکانه و قهقه ها و هلهله های شادیمان همین فضای باستانی عمر کوتاه من را در این کوچه پر کرده و رقم میزد . و چقدر صفا و محبت های بی ریای کودکانه مان را بعد از بازی به همراه شلواری از جیبهایی خالی از نانی خشک و پنیر ، آغشته به گرد و خاک و اکثرن پاره شده از زانو ، و دستان کوچکی که گاهی زخمی میشدند ظهری به منزل میبردیم تا همه را سهیم شادی مان کنیم که داد و قال و اعتراض مادرم همیشه خدا به خاتمه پیشواز بازیهای کودکانه ام وصله میخورد تا ما روایت شیرین فتحمان را در کوچه به روزی دیگر موکول کنیم .
به خیابان میرسم . احساس میکنم توانسته ام . ته دلم مسرور و مملو از پیروزی ام . نفس ام با روزهای قبل بسیار توفیر دارد . راحتم و آسوده . دنبال خط کشی عابر پیاده برای عبور به آنور خیابانم . خطوط راه راه ساییده شده خیابان را میبینم . از پیاده رو قدم به خیابان میگذارم . دومین قدم را برنداشته فریادی گوشم را میخراشد . آهای ... حواست کجاست . راننده تاکسی است . می ایستم . و همه حواسم را از خاطره شبی که آنچان برایم گذشته بود بر خطوط عابر پیاده ، پیاده میکنم .
ماشین رد شده است و من در پیاده روی آنور خیابان تنها به این فکر میکنم که بعد از این، حتا تزریق آمپولی را هرگز با استریل "الکل" نپذیرم !
صادق - 25/9/87

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

یک روز قشنگ !

هنور نتونستی تا دوتا چرخ ماشین ات رو به موازات جدول پیاده رو در خیابون تنظیم کنی که جوانی با روپوشی شبرنگ ِ کاهویی و یا مغزپسته ای با کاغذ و خودکاری در دست جلوی ماشینت دارد شماره ات را یادداشت میکند . چیزی از جریان رو نمیدونی و این ظهور تازه ای از موجودات ناشناخته در خیابان شهر کوچک ات میباشد . فقط موقع پارک ماشین متوجه شده ای که هیچ وقت از ساعات کاری، جایی برای پارک در کنار خیابان نمییافتی که البته امروز یافته ای و خیابان بسیار خلوت است . پیاده میشوی و علت نوشتن نمره ات را از جوان عینکی میپرسی و ایشون مقداری با نگاه " عاقل اندر سفیه " برمیگرده و بهت میگه از امروز برای هر یکساعت باید صدوپنجاه تومن پول پارک بدی . و با نگاهی سوال برانگیز و آمیخته به غرور ، ازت میپرسه مگه نمیبینی امروز خیابون خلوته . سرت رو به چپ و راست خیابون میگردونی و میبینی که ایشون پُر بیراه هم نمیگن و با بالا و پایین آوردن سرت ، حرفش را تصدیق میکنی ....



راهی محل کارت که میشی میبینی همه ماشینها چپانده شده اند به کوچه پس کوچه های اطراف و منتهی به خیابان . وای خدای تو ( همون وای خدای من )!؟ پول ما چقدر ارزشش بالا بوده و ما خبرنداشتیم . اینهمه ماشینهای رنگوارنگ و مدل بالا و متوسط و پایین ، خودشون رو چپوندن تو این کوچه های فرعی و باریک که پول یکساعت پارک رو ندن؟! عجب خلایق مقتصدی هستیم  ها .



پی نوشت : چند روز بعدش طبق معمول ماشینت رو تو خیابون میذاری و بجای یک ساعت حدود پنج ساعت تو خیابون میمونه . موقع رفتن همان پارکبان عینکی میاد و ازت برگه پارکینگ رو میخاد و با حساب سرانگشتی میگه : بیشتر از پنج ساعته اینجایی و میشه هفتصدو پنجاه تومن . منتها چون شما مشتری مون هستین پونصد تومن بدین . پول را که بهش میدی یواشکی بهت میگه : منبعد هروقت شما اومدی و هر چقدر موندی کمتر حساب میکنم برات .


میخندی ! هم به خودت و هم به پارکبان و هم به ماشینهای مدل بالاو متوسط و پایین ِ رنگوارنگ مانده در کوچه های کاهگلی و هم... و هم ... و هم ... به ارزش بالای پولت ... به راهت ادامه میدهی و با پیروزی توام با فخری که بدست آورده ای به این فکر میکنی که امروز میتواند روز قشنگی برایت باشد .


ته نوشت : لطفن پست قبلی رو هم یه نیگا بندازین که مال امروزه ! گفتیم تا تنورمون داغه ، لواشو بچسبونیم بره . آقا ! نوش جانتان . گوشت بشه بچسبه به استخوانتان . حیف که کباب نداریم و گرنه با نان داغ و کباب داغ  ، براتون حال میدادیم اساسی . 

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

چهره ها

آموخته ایم این بازی تاریک

این نمایش پرفریب را

که چند چهره داشته ایم

که ندانیم ندانند

کدام چهره حقیقت ماست؟

و راه بسپاریم تا زمان صفر

تا مرگ حیات سردرگم‌مان .

که حتی ندانند کدام چهره را

به خاک می سپاریم. (+)

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

اَزَل

راستش رو بخواین ! این دختر خانوم با پسر خاله شون اومده بود محل کارم . شاید هم اومده بود سر کارم بذاره . ازش خوشمان آمد و عکسش رو گرفتیم که هم اینجا حضور داشته باشه و رفت و آمدها رو بپاد ! هم نمونه ای از پیشرفت خودم در زمینه عکاسی و نقاشی ؟!!!؟ رو نشونتون بدم ...... تازه !؟ ...  اگه بدونین اسمش چی بود ؟ ...... اَزَل . اسمش هم قشنگه نه ؟ یه عکس رنگی و بدون هیچگونه دستکاری و رتوش هم از ایشون گرفتم که اینجاس البته قطع اش از وزیری !! هم گذشته .


۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

سه تکه عکس از یک کاغذ پاره قدیمی

 فرهنگ نامه !


 پايت را روی پاي من مي گذاری


 و فشارش میدهی .


 اين ، توی فرهنگ ما يعنی ،


 "اين ، توی فرهنگ ما يعنی "


 مواظب حرف زدنت باش .


 پام درد ميگيرد ،


 " پام درد ميگيرد "


 و تو ،


 احساس دردِ مرا 


 درک نميکنی !


از کاغذ پاره های قدیمی ام - سال ۶۳ - پیرانشهر






توضیح : داشتم دنبال یه مدرکی میگشتم توی کاغذهای در هم و برهم قدیمی که این کاغذ پاره رو پیدا کردم . گفتم بماند اینجا به یادگار از آن دوران سربازی . که هم مشاهده خط شود و هم رویت ربط . راستش رو بخاین !! دوربینم در محل کارم جامونده بود و اینو توسط موبایلم انداختم . کِرم ه دیگه . کِرم که شاخ و دُم و یال و کوپال نداره که .

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

شبنم کریستالی

 مانده به نصف شب پنجشنبه ، بارانی اش را برمیدارد و روی کولش می اندازد . پاهایش را روی برفها میگذارد و خشاخش شکستن برف ِ توامان با یخ ِ زیر پایش را از لابلای ماهیچه های پای خود که به بالا تنه اش رسوخ میکنند را احساس میکند . راه افتاده است ، تنها نیست ، "گذار" از خودش نیز همراهش آمده است . نمی خواهد که حس غریبی چونان رَمِ آهوی گریزپا از یک حادثه مغبون و تلخ بر وجودش مستتر شود . دوست دارد وداعی دوستانه ، شیرین کامشان کند . هم خودش را و هم فرار و گذار از خود را .


 راه افتاده است . میرود تا ته شهر . همانجا که هر محله و برزنش صدها مهاجر از روستاهای اطرف دارد و آخر اسامیشان معمولن به آباد ختم میشود . مثل احمد آباد ، نور آباد ، بهرام آباد ، حجت آباد و ..... ناکجا آباد !. در آخرین این آباد نامها ،  به زیر طاق پنجره رو به کوچه کاهگلی نیمه روشنی از نور یک فانوس رسیده و کز میکند . مقداری مکث میکند. نگاهی به پنجره کوچک زهوار در رفته با آن شیشه های چرکین و لکه دارش می اندازد . اما مسحور نمیشود . کوچه خاموش است . قدم از قدم میگسلد و مقداری از این آباد و آبادی ها دور میشود تا به ته باغی پر از آنهمه خواب و رویای بهار برسد . میرسد و باز می ایستد . مقداری نیز میتواند جلوتر برود و پیشرفت کند تا ته باغ را بهتر ملموس شود . خود را میجنباند و گویی اینبار نه از ولع رسیدن به مقصد که از ترس وحوش ، محتاطانه چند قدمی جلوتر میبرد و دوباره باز می ایستد . درختان ته باغ بیشتر از آن دیگران در مقابل سرما مقاومت میکنند . اینرا میداند یعنی میبند و از نزدیک حس میکند .


  در آن سرمای جانگداز نصف شب دستش را توی جیب بارانی اش فرو میکندبی اختیار به دنبال سیگاری که به مَکد . مثل کودکی که نادانسته پستان مادرش را مَک میزند تا زنده بماند . کبریت میزند و صورتش در زیر نور آتش کبریت ، غروب نارنجی خفته در آغوش شب را میماند .


 خم میشود و زانو بر زمین یخی مینهد در این شب یخ آگین . دستانش به دستکشی آلوده نیست . برهنه اند و لخت. برفها را با انگشتان نحیفش کناری میزند و چاله ای میسازد .دنبال خاطره هایش میگردد . بارانی اش بیشتر از سه جیب ندارد دو جیب در بیرون و یک جیب در اندرون . میداند که خاطره هایش در جیب بغل قرار دارند چرا که این جیب نسبتی به قرابت دارد با دل و قلبش .


 آنها را از سرمای ملایم جیب اش جدا میکند همچون جدایی جنین کودکی دق مرگ شده در شکم مادری که فکر میکرد رو به زاست و کودکی به دنیا خواهد آورد به میمنتی که چنان نمینمود  .


 اکنون همه خاطرات شیرین و تلخ اش در مشتش قرار دارند . آنها مچاله شده اند و او بیشتر مچاله میکندشان تا در چاله ایکه برای دفنشان آماده کرده ، راحتتر و بهتر جای پذیرند  .


 بعد از تدفین ، برفهارا دوباره بر روی نعششان میریزد . دیگر اکنون خاطراتش راحت امشب خواهند خوابید . آسوده و بی دغدغه از هر عصیان ناخواسته ، بلورین و یا مات ، سبز از نوع رویای یک کاهو یا نارنجی رنگ از نوع رویای فروخفته هویجی در نیمۀ نیم فشرده زمین.


 زانو از زمین میکند ، بلند میشود و چشم به اطراف میگرداند و جز تاریکی و سفیدی متناقض زمین و برف و مقداری هم کدورت آسمان چیزی پدیدار نیست و یا حتا نمودی دیگر هم اگر بوده باشد او قدرت تشخیص و دیدنش را ندارد هیچ . راه می افتد با دفتریکه تنها جلد رنگ و رو رفته و کهنه و بی روحش را همراه دارد بدون هیچ و هیچ ورقی متصل به آن .


اما کدام راه ؟ کدام سو ؟ به کدامین جهت از قبله آمال ؟ دنیا که یک سوق ندارد . چهار جهت اصلی دارد با هزاران جهات فرعی و نیازموده


به خانه رسیده است . هنوز از زیر پایش صدای شکستن یخ می آید . اما اینبار احساس شنیدنش را از دست داده است . یخ حوض را می شکند . دستانش سرد است اما قلبش  بد جوری می تپد و داغ کرده است . حتا آب حوض یخزده هم پاسخگوی صدای تالاپ تولوپ وار آسیاب های قدیمی درون قلبش نیست .


 با خود زمزمه میکند، حیف که بارانی ام جواب این حال و هوایم  را ندارد بدهد. یا نمیتواند که بدهد . چون بارانی ام تنها برای تاب و تحمل باران است . سرما و سوز از سنخ گداختن است گرچه در مسیری متضاد .


اینروزها تنها مهمانش فقط برف است و یخ  . اینرا البته شبگرد محله اش بیشتر و بهتر از هر کس و حتا خود او متوجه است و درکش میکند با آن چکمه های رزینی بالا آمده تا زیر زانوان کم توانش و دستکشی که گاهی در نیم سانتی مانده به نُک بعضی از انگشتانش پاره شده است و هوا میکشد ، هوا که نه ، شاید سرمای شب را میمکد چونان مرد گرسنه ایکه در رسیدن به اوج التذاذ جسمانی اش حتا حاضر است گاهی بر سینه هر زن رهگذر بدریخت و بدترکیبی نیز لیسی زند و ریسی به دندان گیرد .


 طفلکی شبگرد و بیچاره انگشتانش . حتمن ، جوراب پاهایش نیز که مکتومند و محصور ِ همان چکمه های رزینی ، حال و روز بهتری از دستکشهایش نبایدداشته باشد . و شال گردنی پشمی با ریشه هایی یکی در میان ریخته و قدیمی و کلاهی رنگ و رو رفته و تا خرخره کشیده شده اش و سوتش که باید ارزان قیمت باشد و وقتی میخواهد در آن بدمد توپک داخلش گاهی مابین حلقه آمدورفتش صدهابار گیرکند و از نفس اش بیاندازد .


   راه افتاده است . و اینبار بسوی خانه اش که لامپهایش از فرط تنهایی و آمیختن روزمره با دود سیگارش کم سویند و مقداری افسرده و خسته مینمایند .


با خود چنین اندیشه میکند که اگر شب از نیمه بگذرد و من بیدار نباشم . شبگرد ِ محله ، با سوت و چوب دستی اش که از جنس درخت گردوست و چکمه و دستکش سوراخ سرمه ای رنگ کاموایی اش که بیدار خواهند ماند تا به برف ، که فرودش آغاز رنجش است لعن و نفرین بفرستند .


در اتاق نمور و بو گرفته اش خود را بسوی بستریکه روزهای روز هرگز باز و یا بسته نشده اند و همیشه داخل اتاق ویلان بوده اند و بوی ترشیده پنیر شتر عشایر را گرفته اند کشانده شده است .


سیگاری دوباره میگیراند و همچنانکه دنبال نعلبکی آغشته در نیکوتین و خاکستر سیگارش میگردد خود را وارسته از خاطره هایش مییابد و تنها دغدغه اش این میشود که امشب تنها این زوزه گرگها هستند که میتوانند آهنگ شبگرد را طوری دیگر رقم زنند . و کسی نتواند به برف ، لعنتی بفرستد.


چشم میبندد و لحظه ای بعد سوزش شدید بین دوانگشتش که سیگار را بغل کرده بودند اورا از همآغوشی خاطره هایش !؟ باز میدارد .      

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

من با این جمله حالاحالاها کار دارم

همینطوری !  


 آدمی! میتواند حداقل در حد و اندازه زنبوری ظاهر گردد که حتا  نیش اش نیز مرهم هزاران درد شود . نمیتواند ؟


  


 

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

مرگ پایان کبوتر هست؟



 


من باور نمیکنم ، نه ، باور نمیکنم که پرنده مردنیست و تنها پرواز را باید بخاطر سپرد .


-----------------------------


سخن از بودن‌نيست،


 سخن از ماندن‌نيست،


 سخن از عمق‌غم است


و پريشاني يک‌دل كه در اندوه غريبانه‌ي خويش


 بي‌صدا مي‌شکند‌


و غباري‌که در اندوه زمان جاري‌است ...


سخن از تلخي يک ناپيداست ...


از وبلاگ سوسن  جعفری




چند هفته پیش به وبلاگی برخوردم که معلوم بود نویسنده ای پر از احساس و دارای معلوماتی ژرف و عمیق پشت آن قرار دارد . چندین مطلب وبلاگش را با ولعی خاص خواندم و شیفته اش شدم . قلمش روان بود و با فرهنگ من عجین . وقتی " بلند شو پدر! بلند شو! " اش را خواندم بسیار مجذوب داستانش شدم و غم جانکاه و توامان آویخته و دردناک نویسنده اش را حس کردم . برایش ایمیل زدم و از اینکه داستانش در تاروپودم جاری شده است و بخاطر سلیس بودن قلم اش عرض ادب و تشکری کردم . دو یا سه روز طول کشید تا پاسخ گرفتم و آن این بود که "سلام دوست عزیزم. خوشحالم از آشنایی با شما و سپاسگذارم از مهربانی و لطفتان. ارادتمند : سوسن جعفری "


وبلاگش را بخاطر پرمحتوا بودنش لینک دادم . و هر شب سری به وبلاگش میزدم . اما گویا مرثیه مان میبایست ناسروده بماند . چند روزی و چند روزی نگذشته بود که احساس کردم . دیگر پشت مونیتورش جای نمیگیرد . چیزی نمینویسد . نظری در وبلاگی نمیگذارد . پیدایش نیست . گم شده است گویا . با خودم چنین فرض میکردم که آدمیست دیگر . حتمن گرفتار است ...


تا که در شب شوم شانزدهم دیماه هشادوهفت طبق معمول روزهای اخیر سری به وبلاگش زدم . شوکه شدم . زبانم گرفت و قلبم تیر کشید . چه میبینم . نه . آه . حسرتا . نه ، این یه شوخی بیمزه باید باشد . باور کردنش مصادف است با پایان کبوتر . نه . این خبر درست نمیتواند باشد . در وبلاگش به رنگ سرخ و بزرگ و بدون مقدمه و موخره نوشته شده بود " سوسن مُرد "


هنوز گیجم و سرخورده و ناباور و حیران که برای نوشتن چنین درد جانکاهی نه وقتش بود و نه حوصله اش . با خودم تنها بودم و نصف شب بود و غریو و سنگینی فروفتاده سهمگین خبری بر دوشم . برداشتم و برای خودم زمزمه کردم . آه رفیق ، نمیدانستم که حتمن و به این زودی باید پروازت را بخاطرم بسپارم .


همه عکسهاییکه گرفته اینجاست وبلاگش اینجاست و بی صاحب . همه داستانهایش را که در سایتهای معتبر ادبی نوشته است در وبلاگش لینک داده است .  یاهو ۳۶۰ اش هم اینجاست و +


عکسهایی هم از فوتوبلاگش را در ادامه مطلب گذاشتم . همین . چیز زیادی برای گفتن ندارم . غیر از اینکه آرزو دارم روحش شاد و  یاد و خاطره اش گرامی باد .


لینکهای منبع :+ - + 



 


من باور نمیکنم ، نه ، باور نمیکنم که پرنده مردنیست و تنها پرواز را باید بخاطر سپرد .


-----------------------------


سخن از بودن‌نيست،


 سخن از ماندن‌نيست،


 سخن از عمق‌غم است


و پريشاني يک‌دل كه در اندوه غريبانه‌ي خويش


 بي‌صدا مي‌شکند‌


و غباري‌که در اندوه زمان جاري‌است ...


سخن از تلخي يک ناپيداست ...


از وبلاگ سوسن  جعفری




چند هفته پیش به وبلاگی برخوردم که معلوم بود نویسنده ای پر از احساس و دارای معلوماتی ژرف و عمیق پشت آن قرار دارد . چندین مطلب وبلاگش را با ولعی خاص خواندم و شیفته اش شدم . قلمش روان بود و با فرهنگ من عجین . وقتی " بلند شو پدر! بلند شو! " اش را خواندم بسیار مجذوب داستانش شدم و غم جانکاه و توامان آویخته و دردناک نویسنده اش را حس کردم . برایش ایمیل زدم و از اینکه داستانش در تاروپودم جاری شده است و بخاطر سلیس بودن قلم اش عرض ادب و تشکری کردم . دو یا سه روز طول کشید تا پاسخ گرفتم و آن این بود که "سلام دوست عزیزم. خوشحالم از آشنایی با شما و سپاسگذارم از مهربانی و لطفتان. ارادتمند : سوسن جعفری "


وبلاگش را بخاطر پرمحتوا بودنش لینک دادم . و هر شب سری به وبلاگش میزدم . اما گویا مرثیه مان میبایست ناسروده بماند . چند روزی و چند روزی نگذشته بود که احساس کردم . دیگر پشت مونیتورش جای نمیگیرد . چیزی نمینویسد . نظری در وبلاگی نمیگذارد . پیدایش نیست . گم شده است گویا . با خودم چنین فرض میکردم که آدمیست دیگر . حتمن گرفتار است ...


تا که در شب شوم شانزدهم دیماه هشادوهفت طبق معمول روزهای اخیر سری به وبلاگش زدم . شوکه شدم . زبانم گرفت و قلبم تیر کشید . چه میبینم . نه . آه . حسرتا . نه ، این یه شوخی بیمزه باید باشد . باور کردنش مصادف است با پایان کبوتر . نه . این خبر درست نمیتواند باشد . در وبلاگش به رنگ سرخ و بزرگ و بدون مقدمه و موخره نوشته شده بود " سوسن مُرد "


هنوز گیجم و سرخورده و ناباور و حیران که برای نوشتن چنین درد جانکاهی نه وقتش بود و نه حوصله اش . با خودم تنها بودم و نصف شب بود و غریو و سنگینی فروفتاده سهمگین خبری بر دوشم . برداشتم و برای خودم زمزمه کردم . آه رفیق ، نمیدانستم که حتمن و به این زودی باید پروازت را بخاطرم بسپارم .


همه عکسهاییکه گرفته اینجاست وبلاگش اینجاست و بی صاحب . همه داستانهایش را که در سایتهای معتبر ادبی نوشته است در وبلاگش لینک داده است .  یاهو ۳۶۰ اش هم اینجاست و +


عکسهایی هم از فوتوبلاگش را در ادامه مطلب گذاشتم . همین . چیز زیادی برای گفتن ندارم . غیر از اینکه آرزو دارم روحش شاد و  یاد و خاطره اش گرامی باد .


 


 - Fotopages.com  - Fotopages.com Right to left:Honey,Sosan,Elaha - Fotopages.com  - Fotopages.com  - Fotopages.com

 - Fotopages.com