۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

اسیری

این آهنگ را که از شهرام شکوهی ست بیشتر بخاطر شعرش اینجا میگذارم و برای اینکه کلمات بکار رفته در ترانه مفهومتر باشد متن آنرا هم می آورم .
آهنگساز و ترانه سرا : شهرام شكوهي - تنظيم كننده : حسين كاشانيان



قصه ی عشقی که میگم
عشقه لیلای مجنونه
با یه روایته دیگه
لیلی جای مجنونه

مجنون سرعقل اومده
شده آقای این خونه
تعصب و یه دندگیش
کرده لیلی رو دیوونه

اما لیلی بی مجنونش
دق میکنه میمیره
با یه اخمه کوچیک اون
دلش ماتم میگیره
میگه باید بسازم
این مثله یک دستوره
همین یه راه مونده واسش
چون عاشقه مجبوره

زوره ، عشقه تو زوره
احساس ، همیشه کوره
هرجا، خودخواهی باشه
انصاف ،از اونجا دوره

عاقبته لیلیه ما
مثله گلهای گلخونه
تو قابه سرده شیشه ای
پژمرده و دلخونه
حکایت عشقه اونا
مثله برفه زمستونه
اومدنش خیلی قشنگ
آب کردنش آسونه!

قلب تو خالی از عشقو
بی نورو سوتو کوره

عاشق کُشی مرامته
نگات سرده و مغروره
عشق اومده توی نگاش
از کینه ی تو دوره!
یه کاری کن تو هم براش
چراعاشقیتم زوره!


زوره ، عشقه تو زوره
احساس ، همیشه کوره
هرجا، خودخواهی باشه
انصاف ،از اونجا دوره
....

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

از نامه های جیمز جویس به همسرش نورا بارناکل - 7

ترجمه از غلامرضا صراف

3 دسامبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک 44

 راهبک عزیزم،ستاره ای هست که آن قدر به زمین نزدیک است که مرا در تب ِتند ِیک جور شهوتِ حیوانی اسیر کرده.امروز در خیابان،هر بار که یاد نامه هایی می افتادم که دیشب و پریشب برایت نوشتم،فریادی می کشیدم و می ایستادم.باید آنها را حسابی زیر نور ِسرد ِروز خواند.شاید بی نزاکتی شان،حالت را به هم زده باشد.می دانم که به نسبت ِعاشق ِغیر عادیت،فطرت پاک تری داری...امروز صبح که نامه ی سفارشیت به دستم رسید و دیدم که چقدر نگران ِجیم ِبی لیاقتت هستی،از چیزهایی که نوشته بودم،احساس شرم کردم.با این همه،باز شب،شب ِگناهکار ِمرموز،بر این جهان نازل شده و من باز هنگام نوشتن به تو تنهایم و نامه ات باز تا زده بر میز جلوم است.ازم نخواه که به بستر بروم،عزیز.بگذار برایت بنویسم،عزیز.

از نامه های جیمز جویس به همسرش نورا بارناکل - 6

ترجمه از غلامرضا صراف

2 دسامبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک 44

عزیزم،باید با طلب پوزش ازت آغاز کنم،احتمالا به خاطر نامه ی غیر عادی ای که دیشب برایت نوشتم.حین نوشتن،نامه ی خودت جلوم بود و نگاهم مثل حالا،بر کلمه ی خاصی در آن ثابت مانده بود.چیزی مستهجن و شهوانی در ظاهر ِاین نامه ها هست.طنین اش هم مثل خود ِآن عمل است،کوتاه،حیوانی،وسوسه انگیز و شیطانی.
عزیزم،از چیزی که نوشتم،نرنجیده بودی.ازم به خاطر نام زیبایی که بهت دادم تشکر کردی.همین طور است عزیزم،نام خوشگلی است"گل وحشی زیبای حصارهایم!گل باران خورده ی آبی تارم!"(1).می بینی هنوز یک کم شاعر هستم.کتابی عاشقانه هم به عنوان هدیه بهت می دهم:و آن هدیه ی شاعری است به زنی که عاشقش است.اما جای جای این عشق روحانی که به تو دارم،تمنایی وحشی و حیوانی هم برای وجب به وجب تنت هست،برای تک تک پاره های پنهان و بی شرمش،برای تمام بو‌ها و حرکاتش.عشقم به تو این رخصت را می دهد تا هم بر روح ِزیبایی ِازلی و عطوفت منعکس در چشمانت نماز بگزارم و هم تو را به زیر خودم بکشم...رخصت می دهد تا با کوچک ترین کلمه ای،اشک ِدریغ و عشق در چشمانم موج زند،تا در نواختن تارهای ساز،از عشقت بلرزم...
تو مال منی عزیزم،مال من!عاشقتم.تمام چیزهایی که بالا نوشتم،تنها لحظات ِآنی ِجنونی حیوانی اند...
نورا،محبوب وفادارم،دخترک ِشر ِشیرین چشمم...تو همیشه گل وحشی زیبای حصارهای منی،گل باران خورده ی آبی تار منی.

جیم

1- در پرده ی اول "تبعیدی ها"(نمایشنامه ی جویس-م.)رابرت هند،برتا را"گلی وحشی که در حصار می روید." می نامد.

نامه های اول - دوم - سوم - چهارم - پنجم  

 مرتبط با موضوع اضافه شد توسط اهری نویسنده وبلاگ  جهت اطلاع از زندگینامه  جیمز جویس

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

کارمند بانک ، جوجه اردک و مادرش

یک ایمیل واردۀ خوشمزه

كارمند بانكي در شهر سياتل آمريكا متوجه ميشود كه يك اردك وحشي جلوي اتاق كارش لانه كرده و تخم گذاشته. بعد از اينكه جوجه ها ازتخم در ميايند، به اين فكر ميفتد كه كه آنها چگونه خود را به آب خواهند رساند؟ براي يافتن جواب به جستجوگر گوگل مراجعه ميكند و بالاخره پاسخ سوالش را ميابد
وقتي جوجه ها بزرگ ميشن مادر به پائين رفته و آنها را صدا ميزند تا يكي يكي به پائين بپرند. يك فيلم از والت ديزني اين جريان را كه در جنگل اتفاق ميفتد نمايش ميدهد. ولي، جوجه ها برروي برگهاي خشك ولي نرم به زمين ميفتند. امّا اگر قرار باشد كه اين جوجه ها خود را روي پياده روي بتوني بيندازند آنوقت چه اتفاقي خواهد افتاد؟
روز موعود او بكمك اردك مادر رفته و جالب اينكه اين اردك پس از اينكه او براي كمك حاضر ميشود، جوجه هايش را صدا ميزند. بقيه را ببينيد و حال كنيد


میخکوبیسم !

آنچنانکه خودش در وبلاگش گفته : "ادبیات میخ و چکش بود ... ادبیات ... از جنس محسن عاصی ...این وبلاگ 25 ام هر ماه به روز می شود "
متولد فروردین 1366 رشته تحصیلی مهندسی مکانیک - سیالات . از ایشون شعرهای زیادی در سایتها و مجلات منتشر شده است . برای دیدن وبلاگ پربار محسن عاصی باهم به میخکوبیسم برویم . در زیر یک مشت از خروارش را گذاشته ایم از برای باهم مرور کردن . بخانید ، لذت برده یا نبرده  خوددان قاضی باشید
.
.
با جوی ها قسمت شوی هر روز جیشت را
محسن عاص
داغی اگزوزها بگیراند حشیشت را
ساطور کُندی می زند انگار ریشت را
بلوار و میدان می چراند گاومیشت را
اما نگاهت مانده بر این کوچه ی بن بست
در ساختاری که دلش از غصه ها نشکست

از روزهایی که کمش رفته ، پُرش مانده
معشوقه ای که مُرده ، تنها غُرغرش مانده
دردی که کشته شهر را و دکترش مانده
یا « مش حسن » که رفته ، تنها آخُرش مانده
دل خسته ای و چشمهایت خواب می خواهد
مرد زبان بسته دلش قصاب می خواهد

یک « ئیسمی » شاید که « دادا » را بغل کرده
شاعر که مغز شعرهایش را عمل کرده
دریاچه ای که در خودش ادرار حل کرده
یا گاومیشی گـَرکه چوپان را کچل کرده
بازی شدی و مات ، در این سال های رنج
با لنگه کفشی در میان صفحه ی شطرنج

از نامه های جیمز جویس به همسرش نورا بارناکل - 5

ترجمه غلامرضا صراف


22 نوامبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک 44

عزیز ِدل آن شب تلگرافت به دلم نشست.نامه های آخر را که برایت می نوشتم،در نومیدی مطلق بودم.فکر می کردم عشق و احترامت را به خودم-آن گونه که شایسته شان بوده ام-از دست داده ام.نامه ی امروز صبحت خیلی محبت آمیز است،ولی چشم انتظار نامه ای هستم که احتمالا پس از فرستادن این تلگراف نوشته ای.
فعلا جرات ندارم باهات صمیمی باشم،نکند باز ولم کنی.حس می کنم نباید این گونه باشد،هرچند نامه ات با همان شیطنت همیشگیت نوشته شده.منظورم این است که مخصوصا می گویی فلان کار را در حقت خواهم کرد تا من ازت سرپیچی کنم.
دل به دریا می زنم تا فقط یک چیز بگویم.خواستی خواهرم چند تا لباس زیر برایت بیاورد.خواهش می کنم این را نخواه عزیزم.اصلا خوشم نمی آید کسی،حتی اگر زن یا دختر باشد،چیزهایی را ببیند که مال توست.منظورم این است که کاش وقتی داشتی لباس هایت را از رختشوی خانه می گرفتی،در آوردن یا نیاوردن بعضی شان دقت بیشتری می کردی.آه،ای کاش تمام شان را"پنهان" می کردی،پنهان،پنهان.کاش مغازه ی بزرگی داشتی با انواع و اقسام لباس زیر.

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

از نامه های جیمز جویس به همسرش نورا بارناکل - 4

ترجمه غلامرضا صراف

19 نوامبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک 44

[بدون سرآغاز]
امروز دو نامه ی بسیار محبت آمیزی که از او دریافت کردم،مرا به این فکر انداخت که شاید به رغم تمام این مسائل،هنوز عنایتی به ما دارد.دیشب که برای اش نامه می نوشتم،در نومیدی مطلق بودم.کوچک ترین کلمه اش تاثیری فوق العاده بر من دارد.از من خواسته تلاش کنم آن دخترک ِنادان ِگالوِی ای را که وارد زندگی ام شد فراموش کنم و گفته به او خیلی محبت دارم.دخترک خوش قلب ابله!آیا نمی بیند که چه ابله خیانت پیشه ی بی ارزشی هستم من؟شاید عشق ِبه من کورش کرده است.
هیچ گاه فراموش نمی کنم چطور نامه ی کوتاه دیروزش،دل ام را شکست.حس کردم نیک نفسی اش را آن قدر محک زدم که در نهایت مجبور شد با تحقیری خاموش با من روبرو شود.

از نامه های جیمز جویس به همسرش نورا بارناکل - 3

ترجمه از : غلامرضا صراف

18 نوامبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک 44

امشب جرات ندارم با هیچ نام آشنایی خطاب ات کنم.
از امروز صبح که نامه ات را خواندم،تمام روز احساس سگ دورگه ای را داشتم که شلاق به چشمان اش زده باشند.الان دو روز کامل است که بیدارم و همچون سگ ولگرد کثیفی که صاحب اش ول اش کرده باشد،سرگردان خیابان هایم.
تو مثل یک ملکه می نویسی.تا وقتی زنده ام،وقار آرام آن نامه را به یاد خواهم داشت،حزن و خفت اش را و تحقیر تامی را که باعث اش بوده ام.
احترامی را که به من داشتی،از کف داده ام.عشق ات را زائل ساخته ام.پس ترک ام کن.بچه های ات را از پیش ام ببر تا از حضور نحس ام در امان باشند.بگذار باز در منجلابی که از آن آمدم،غرق شوم.مرا و کلمات توخالی ام را فراموش کن.برگرد سر زندگی خودت و بگذار من،تنها،به ویرانه ی خودم بروم.اشتباه است بخواهی با حیوان متهوعی چون من زندگی کنی یا اجازه دهی دست ام بر سر بچه هایت باشد.

از نامه های جیمز جویس به همسرش نورا بارناکل - 2

ترجمه از : غلامرضا صراف


25اکتبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک 44

غلامرضا صراف مترجم
طفلکی نورای تنهای من،می گذارم روزهای بسیار بگذرند،بی آنکه چیزی بنویسم،چون فقط یکی دو دقیقه قبل از اینکه تریست را ترک کنم، به من گفتی خرفت،چون پس از یک روز پر مشغله،دیر به خانه آمدم.ولی حالا برایت متاسفم.خواهش می کنم نورا،دیگر از این حرف ها به من نزن.خودت می دانی که عاشقتم.از آن به بعد،تمام ِروز فکر و ذکرم این شده که چه هدایایی می توانم برایت بیاورم.سعی می کنم برایت یک دست ِمعرکه پوست سمور،کلاه پشمی،شال و خز بخرم.خوش ات می آید؟
اینجا روز در میان این عوام دابلینی که ازشان متنفر و بیزارم،تماما احساس بی حاصلی می کنم.تنها دلخوشی ام این است که هر وقت بتوانم از تو با خواهران ام حرف بزنم،همان طور که همیشه از تو با خواهرت دیلی حرف می زدم.خیلی ستمگری در حق ماست که از هم جدا باشیم.حالا به آن کلماتی که بر گردنبند عاج است هست،فکر می کنی؟این بار سه تصویر متمایز از تو برای همیشه در قلب ام دارم.اولی،وقتی که در لحظه ی ورود دیدم ات.تو را در راهرو می بینم،با ظاهری جوان و دخترانه با پیراهن خاکستری و روپوش آبی و شنیدن جیغ عجیب خوشامدت.دومی،می بینم ات که آن شب که روی تخت دراز کشیده بودم،با موهای رها بر شانه آمدی و آن نخ های آبی زیرپوش ات.آخری،بر سکوی ایستگاه قطار می بینم ات،لحظه ای بعد از آن که بهت خداحافظ گفتم،سرت را با اندوه تا نیمه برگرداندی،با حالت عجیبی حاکی از درماندگی.

از نامه های جیمز جویس به همسرش نورا بارناکل - 1

ترجمه از : غلامرضا صراف

7 سپتامبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک  44

غلام رضا صراف

عزیزترین،ما فردا شب حرکت می کنیم.لحظه ی آخر همه چیز را ردیف کردم و اوا دارد می آید.خودت را برای ورودمان آماده کن.
داشتم تلاش می کردم چهره ات را به یاد بیاورم،ولی فقط توانستم چشم هایت را مجسم کنم.ازت می خواهم وقتی که می آیم،به بهترین وجهی ظاهرت را برایم آراسته باشی.حالا لباس های خوشگل داری؟رنگ موهایت خوب است یا خاکستری توی شان زیاد است؟در این سن حق نداری زشت و شلخته باشی و حالا امیدوارم که تو از من به خاطر اینکه جذاب به نظر می رسم،تعریف کنی.
تمام ِروز هیجان زده ام.عشق مزاحمی ملعون است،مخصوصا وقتی با شهوت جفت شود.فکر ِاین که تو در این لحظه،منتظر من،در آن گوشه ی اروپا دراز کشیده ای،

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

به آرامی آغاز به مُردن می‌كنی، زمانیکه با کارَت یا عشقت شاد نیستی و آن را عوض نمیكنی

بی مقدمه و توضیح اضافی این شعر پابلو نرودا را تقدیم میکنم به عزیزی که میخاهد مسیر زندگی سنگلاخی طی شده خود را با چرخشی عظیم و مهم ، با عزمی ستودنی به راه تندرستی و زندگی سالم و ناآلوده  بازگرداند . باشد که تاریخ اینروز به یادگار برای شروع یک زندگی تازه و امیدبخش ایشان اینجا حک شده باشد . 
سفرت بخیر و موفق باشی رفیق


به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر سفر نکنی
اگر کتاب نخوانی
اگراز خودت قدر دانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن می کنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران بهت کمک کنن
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر برده عادتهای خودت شوی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر همیشه ازیک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت تن نکنی ویا
اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگراز شور و حرارت از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارند
وضربان قلبت راتندتر می کنن دوری کنی
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگرهنگامیکه با شغلت با عشقت شاد نیستی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر فرای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی یکبار در طول تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن

1/5/1391

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

قلک

 یک سال پیش قلکی خرید تا پول هایش را پس انداز کند و روزی به زخم زندگی بزند . ولی هر چه می گذشت زخم های زندگی زیادتر می شدند. ولی این قلک لعنتی پر نمی شد تا اینکه تصمیم گرفت قلک را بشکند.
 وقتی پول های قلک را شمرد، دید حتی برای خرید تعدادی چسب زخم که روی زخم هایش را بپوشاند هم، پول کم دارد.

: تکرار لحظه ها

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

هاشور

برروی تصویر کلیک کنین تا بزرگتر دیده شود
هاشور وبلاگیست غیر سیاسی ، خاندنی و اجتماعی و موارد جالب دیگری از همین نوع که در بطن نوشته هایش نمایان است . روزمره گیها و داستانهای خوب و بامزه ای  دارد . صاب وبلاگ در معرفی خود چنین میگوید : 
چه باشم و چه نباشم جمعیت دنیا ثابت است . خنده دار است هفت میلیارد مثل تو وجود داشته باشد و تو خیال کنی مهم هستی . زنگ بزنید به جان شما در خراب است.
به نظرم از دستش ندهید بهتر است
 بلقیس شوماخر"لطفا جدی نگیرید"
 داستانی از همین وبلاگ :

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

داستان پروین

داستان زیبایی از مصطفا عزیزی

همه بچه‌های کلاس متوجه حضور کسی پشت شیشه در شده بودند اما او همچنان سرگرم حل معادله‌ای روی تخته بود. سرانجام با شم قوی سال‌ها تدریسش همهمه پشت‌سرش را احساس کرد برای همین برگشت و هنوز تمام رخ برنگشته بود، که همهمه خاموش شد و سرها روی دفترچه‌های یادداشت رفت و به آرامی بالا آمد و به تخته دوخته شد و دست‌ها شروع به نوشتن کرد.
- خب؟! بگید منم بدونم؟
این را جوری نگفت که انتظار پاسخ داشته باشد گفت و بعد نگاه اش را چرخاند روی چند نفری که می‌دانست با ساکت کردنشان کلاس را ساکت می‌کند و بعد چرخید به سمت تخته تا به نوشتنش ادامه دهد اما هنوز کاملا برنگشته بود که یکی از همان بچه‌ها گفت:
- خانم، یکی پشت درِ کلاسه، مثِ اینکه با شما کار داره.

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

عصر و صبح یک روز خنک بهاری

هادی یزدانی
داستانی واقعی و بسیار زیبا و خاندنی از هادی یزدانی
۱-عصر یک روز خنک بهاری ست. من و بابک روی پشت بام خانه باغشان، زیر سایه درخت گردویی بزرگ دراز کشیده‌ایم و از هر دری سخن می‌گوییم. هوا، بسیار لطیف و مطبوع است. از آن هواهایی که به اصطلاح، دو نفره است! به شوخی به بابک می‌گویم که الان باید به جای تو، معشوقه‌ای سیمین بر و شیرین زبان اینجا کنار من باشد! می‌خندد و سری به تایید تکان می‌دهد! نگاهش را به دور دست می‌اندازد و می‌گوید که طبیعت کردستان در فصل بهار، طبیعت عاشقی ست. من با خنده از او می‌پرسم که قبل از ازدواج، چند بهار اینجا عاشقی کردی!؟ برق چشمانش، رسواکننده رازهای درونش است. جوابی نمی‌دهد و تنها می‌خندد. 

۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

گفت دانايي که: گرگي خيره سر

گفت دانايي که: گرگي خيره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر !...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري، گر که باشي هم چو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

دُخمل ِ گل ما !

این همون بچه گربه ایست که بنا به سفارش دوستان ازش نگهداری میکنیم و الان از بازیگوشیهاش ریسه تشریف میبریم (میزنیم درسته ) !
 ممنون افسانه خاتون و صدف جان که پیشنهاد و تاکید زیادی کردین که این دُخمل کوچیکه راهمراهمان کنیم !

پی آمد : در صورتیکه ویدیو کلیپ زیر برای شما قابل مشاهده نیس ، آنرا اینجا  ملاحظه کنین

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

تصاویری دیدنی از جام جهانی 2010

 بین خودمان بماند  ... عجب جام جهانی یی بود ها . حالا به هر دلیل  برای دیدن تصاویر در سایز بزرگتر رویشان تقه بزنید
















اینجا کسی استعفا نخاهد داد !

مسافرت به تهران هم مزه خودش را داشت
.
به تهران رسیدم . از اهر صبح ساعت چار- روز دوشنبه 12تیر ماه - راه افتادم بطرف تبریز . پنج صبح ماشینم رو پارک کردم در پارکینگ فرودگاه. پروازمان ساعت هفت صبح بود . پریدیم خیلی راحت . رسیدم تهران . رفتم پی کارم . شب رفتم خونه یکی از رفقای ناز و دیرینم . فردا صبح اش هم کار داشتم . کارامو تا ساعت سه انجام دادم و رفتم برا ناهار خونه رفیقم . ساعت پنج و نیم به آژانس زنگ زدم تا منو ببرد فرودگاه (پروازبرگشتمان برا ساعت بیست و پنجاه دقیقه بود و برا خاطر ترافیک سنگین این ساعت از روز، تصمیم گرفتم زودتر راه بیوفتم ) بعد ِ یه بیس پنج دقیقه ای زنگ در نواخته شد . سوارش شدیم و دو ساعت طول کشید تا از خونه رفیقمان برسیم به فرودگاه . تندی رفتم کارت پرواز گرفتم . نشستم رو صندلی های آهنی و توری فرودگاه . الان نشین کی بشین !
ساعت به نُه شب رسیده بود . هیچ خبری از پرواز شماره 5242 به مقصد تبریز نبود . اجبارن شام را با سیب زمینی سرخ کرده با خدا تومان سر کردم . ساعت ده شب به دفتر هواپیمایی آتا مراجعه و اعتراض کردم . مسئول پشت میز نشینش با پر رویی گفت : کی به شما گفته از "شرکت هواپیمایی آتا" بلیط تهیه کنید ؟!؟ ما بخاطر تحریم ، چار فروند هواپیماهامان از کار افتاده اند . گفت : من خودم هم منبعد از "ایران ایر" برای مسافرتم استفاده خاهم کرد ! جوابی نداشتم که لایقش باشد
از دفتر آتا که در طبقه دوم فرودگاه مهرآباد بود سرازیر سالن انتظار شدم . همه مسافرا سرگردان و ویلان بودند . تنها ما نبودیم ها . مسافرین همین شرکت به مقصد ارومیه و هشتپر هم عین ما بودند . ساعت یازده و خورده ای بلندگوی زیرسقفی با صدای مَلَس ِ خانومی اعلام کرد که ما ساعت دوازده ونیم نصف شب میپریم ... ساعت که از دوازده و نیم گذشت باز صدای همان خانوم بود که اعلام کرد : با عرض پوزش از مسافرین محترم پرواز 5242 به مقصد تبریز ، پرواز شما به ساعت یک بامداد به تعویق افتاده  . ساعت دو و ده دقیقه بامداد بود که هواپیما از زمین کنده شد . ساعت سه و پنج دقیقه فرودگاه بین المللی تبریز بودیم . ناگفته نماند که دونفر از مسافرین همین پرواز حالشان بخاطر اینهمه معطلی و ... به هم خورد و نیاز به اکسیژن داشتند که از طرف مهمانداران مهربان هواپیما در اختیارشان گذاشته شد که حالشان تا فرود هواپیما قابل توصیف نبود . آخر سر هم بعد از فرود ، از طرف هواپیما ! از"امدادگران فرودگاه" برای انتقال این دو مسافر بد حال تقاضای کمک و همکاری شد .
بماند
منکه اتومبیلم توی پارکینگ بود کارم را راه انداختم و بعد از طی مسیر 100 کیلومتری خودم رو در ساعت چار و نیم بامداد بخانه رسوندم . بودند کسانیکه روشان نمیشد نصف شبی کوبه ی در ِ خانه دوستی و یا فامیلی را بکوبند که جان پناهشان باشند .
.
 وااسفا 
آیا مسئولیت اینگونه سهل انگاری رو کسی بعهده میگیرد که فردا استعفانامه اش از رسانه ملی بخاطر اینهمه بی مبالاتی و کم احترامی به ملت شریف اش ! خانده شود
.
.
پ.ن: ما که کم گوییم - تو خود حدیث مفصل بخان از این مجمل