بعد نوشت : جفا و خيانت سازمان ميراث فرهنگي بر ميراث فرهنگي كشور ! را از دست ندهيد + و +
۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه
بابك گفت : دوتا سوسيس كافيه
بعد نوشت : جفا و خيانت سازمان ميراث فرهنگي بر ميراث فرهنگي كشور ! را از دست ندهيد + و +
۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه
28
خوش خبر باشيم
حرفي
۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه
هر موقع گفتم هُپ ! پاتو بذار رو ترمز
اتوبوس در داخل گاراژ داشت سرو ته ميكرد . شاگرد شوفره داد ميزنه .بي آ ... ب ب يا ... بي ...اه .... بيا عَ عَ عَ قب ... . ه . هُ . هُپ . حا . حا . حامب ب ب آ لي باس . باس . باسلا . باسلا دين !
اینطوری هم میشود گفت که ( شاگرد راننده به شوفر فرمان ميدهد و تا بیاید بگوید که پشت اتوبوس حمالی دارد کار میکند و تا زبونش بچرخد که فرمان "ايست" را به شوفر برساند حمال و باربر داخل گاراژ زير چرخ هاي اتوبوس له ميشود !! ) ... به همین سادگی!
۱۳۸۸ تیر ۳۰, سهشنبه
قراردادهاي ما ايراني جماعت

از ديگران شنيده و خوانده و خود نيز به تجربه آزموده ايم كه گرما براي بيماري ام.اس مضر است . حسب الفهممان ! در هنگام وبگردي به سايتي برخورده بوديم كه استخر بادي ارائه ميدهد . خودمان هم گرممان شده بود و منت بر منزلبانو نهاده ( الامان! از دست مردهای ایرانی) در خواست يكعدد استخر فرموديم . در قرار داد اينترنتي آن شركت كه از طريق سايت تابناك جناب محسن رضايي به آن دست يازيده بوديم چنين آمده است : در هر کجای ايران که هستيد سفارشات خود را يکروزه تحویل بگيريد. خوشحال شديم و سفارش داديم . البت كه پول را بحساب ايشان نريختيم از بس كه شيادي و كلاهبرداري اينترنتي خوانده و ديده بوديم . وجه را بحساب برادر ِ منزلبانو در تهران حواله فرموده تا ايشان با مراجعه مستقيم به آن شركت محترم و يا محترمه! تقاضاي يكعدد استخر اينقدري را بكند . تقاضاي ما در روز سه شنبه هفدهم تير ماه داده شد و ما استخر را در روز چهارشنبه بيست و چهارم تير ماه تحويل !!!!؟؟ تحويل ؟ بله تحويل گرفتيم . چطوري ؟ الان عرض ميكنم خدمتتان . قرار بود ما اين استخر را در درب منزل و از طريق پست دريافت كنيم .
درست در آن روز صبيه، مرا براي گرفتن كارت شركت در كنكور پزشكي (صبح زود و ساعت شیش )(گفته باشم ! حقیر شدیدن خوشخواب و یا بقولی صبح خواب است ) بيدارم كرد كه برويم تبريز . رفتيم . كارت را گرفته و ايشان را در منزل دايي جانشان سكنا گزيديم . آخه كنكور روز جمعه بود و بايد ساعت چهار بامداد روز جمعه بازهم حركتي از شهرستان ميفرموديم تا به مركز استان برويم لذا "گزيده" فهمي كرديم . برگشتني - داشتم به تنهايي نزديكيهاي اهر ميرسيدم كه موبايلم به فغان در آمد . پشت خط ، آقايي گفت : سلام آقاي اهري . شما در ترمينال مسافربري اهر بسته اي داريد از تهران ، بياييد و تحويلش بگيريد . بيست كيلومتري به اهر مانده بود . تا رسيدم اهر رُل به ترمينال پيچاندم كه در ورودي شهر بود . به تعاوني ۱۴ رفتم . گفتند اين بسته شماست . و يك بسته نزديك پنجاه كيلويي را نشانم دادند . روي كارتون را خواندم و ديدم آدرس خودم است . پرسيدم چيست ؟ گفتند : استخر باديست . از تهران برايتان فرستاده اند . مزه اي بين لَزِجي خوشحالي و دُم گيري بچه گانه ! گريبانگيرمان شد . گفتم : قرار بود اين بسته به آدرس منزل پست شود اينجا چيكار ميكند ؟ ... خواستيم با جوانكي( منظور نوجوان است) كه ميخواست كمك حالمان باشد تا بسته را به داخل ماشينم انتقال دهيم صداي نازنيني كه پشت كامپيوتر نشسته بود گفت : شانزده هزار تومان پول حمل و نقلش است . شما را ميشناسم ! اگر در جيبتان اين مقدار حضور ندارد من پرداخت ميكنم و شما بعدن پول مرا پس بدهيد . تازه! به ایشان( اشاره به نوجوان) هزار تومان هم از برای کمک به شما بدهید.
خجالت كشيدم و قرارمان را با شركت و يا شركته! در ذهنم مرور كردم . و بر همه نفهمي هاي خود و اوشون و ايراني جماعت ( بخصوص از نوع بازاری که خودم هم ... هی! ) صلوات بلند بالايي فرستادم . آيا هميشه خدا ، قراردادهاي ايروني يك جايش بايد بلَنگد ؟
پي نوشت : با اينهمه بين خودمان باشد ها ، عجب حالي ميده استخر بادي در اين گرماي آشفته كُن !
پي نوشت دو : كامنتهاي پست قبلي را مد نظر دارم . نگرانش نباشيد . باهاتون تماس خواهم گرفت .
قراردادهاي ما ايراني جماعت
اگر خُرده نگيريد ميگويم همه چيزمان به همه چيزمان مي آید !
از ديگران شنيده و خوانده و خود نيز به تجربه آزموده ايم كه گرما براي بيماري ام.اس مضر است . حسب الفهممان ! در هنگام وبگردي به سايتي برخورده بوديم كه استخر بادي ارائه ميدهد . خودمان هم گرممان شده بود و منت بر منزلبانو نهاده ( الامان! از دست مردهای ایرانی) در خواست يكعدد استخر فرموديم . در قرار داد اينترنتي آن شركت كه از طريق سايت تابناك جناب محسن رضايي به آن دست يازيده بوديم چنين آمده است : در هر کجای ايران که هستيد سفارشات خود را يکروزه تحویل بگيريد. خوشحال شديم و سفارش داديم . البت كه پول را بحساب ايشان نريختيم از بس كه شيادي و كلاهبرداري اينترنتي خوانده و ديده بوديم . وجه را بحساب برادر ِ منزلبانو در تهران حواله فرموده تا ايشان با مراجعه مستقيم به آن شركت محترم و يا محترمه! تقاضاي يكعدد استخر اينقدري را بكند . تقاضاي ما در روز سه شنبه هفدهم تير ماه داده شد و ما استخر را در روز چهارشنبه بيست و چهارم تير ماه تحويل !!!!؟؟ تحويل ؟ بله تحويل گرفتيم . چطوري ؟ الان عرض ميكنم خدمتتان . قرار بود ما اين استخر را در درب منزل و از طريق پست دريافت كنيم .
درست در آن روز صبيه، مرا براي گرفتن كارت شركت در كنكور پزشكي (صبح زود و ساعت شیش )(گفته باشم ! حقیر شدیدن خوشخواب و یا بقولی صبح خواب است ) بيدارم كرد كه برويم تبريز . رفتيم . كارت را گرفته و ايشان را در منزل دايي جانشان سكنا گزيديم . آخه كنكور روز جمعه بود و بايد ساعت چهار بامداد روز جمعه بازهم حركتي از شهرستان ميفرموديم تا به مركز استان برويم لذا "گزيده" فهمي كرديم . برگشتني - داشتم به تنهايي نزديكيهاي اهر ميرسيدم كه موبايلم به فغان در آمد . پشت خط ، آقايي گفت : سلام آقاي اهري . شما در ترمينال مسافربري اهر بسته اي داريد از تهران ، بياييد و تحويلش بگيريد . بيست كيلومتري به اهر مانده بود . تا رسيدم اهر رُل به ترمينال پيچاندم كه در ورودي شهر بود . به تعاوني ۱۴ رفتم . گفتند اين بسته شماست . و يك بسته نزديك پنجاه كيلويي را نشانم دادند . روي كارتون را خواندم و ديدم آدرس خودم است . پرسيدم چيست ؟ گفتند : استخر باديست . از تهران برايتان فرستاده اند . مزه اي بين لَزِجي خوشحالي و دُم گيري بچه گانه ! گريبانگيرمان شد . گفتم : قرار بود اين بسته به آدرس منزل پست شود اينجا چيكار ميكند ؟ ... خواستيم با جوانكي( منظور نوجوان است) كه ميخواست كمك حالمان باشد تا بسته را به داخل ماشينم انتقال دهيم صداي نازنيني كه پشت كامپيوتر نشسته بود گفت : شانزده هزار تومان پول حمل و نقلش است . شما را ميشناسم ! اگر در جيبتان اين مقدار حضور ندارد من پرداخت ميكنم و شما بعدن پول مرا پس بدهيد . تازه! به ایشان( اشاره به نوجوان) هزار تومان هم از برای کمک به شما بدهید.
خجالت كشيدم و قرارمان را با شركت و يا شركته! در ذهنم مرور كردم . و بر همه نفهمي هاي خود و اوشون و ايراني جماعت ( بخصوص از نوع بازاری که خودم هم ... هی! ) صلوات بلند بالايي فرستادم . آيا هميشه خدا ، قراردادهاي ايروني يك جايش بايد بلَنگد ؟
پي نوشت : با اينهمه بين خودمان باشد ها ، عجب حالي ميده استخر بادي در اين گرماي آشفته كُن !
پي نوشت دو : كامنتهاي پست قبلي را مد نظر دارم . نگرانش نباشيد .
۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه
سبز تویی که سبزت میخواهم
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است.
□
ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبم
آینهات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان...
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟
سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانهام دیگر از آن من نیست!»
دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار میبایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نردههای سبز!»
□
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه میداشت.
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند...
□
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
فدریکو گارسیا لورکا ترجمه احمد شاملو
۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه
آنتراكت را هم بايد رعايت كنيم !
در اين روزهاي سرشار از دلتنگي و نفس تنگي، انديشه و انتظار و داد و بيداد و هوار ! ديروز جمعه ، صبح زود خود را از خانه مان به در كرديم و راهي اطراف شديم تا نَفَسي تازه كنيم . خسته بوديم خب! واقعن هم نميدانستيم كه اطراف مان اينقدر بهشتي! و زيباست . در امتداد رود مرزي ارس از جنگلهاي حفاظت شده ارسباران ( زیر نظر یونسکو ) با مناظری بسیار بکر و دیدنی عبور کردیم . آخ ! که هوای آزاد کشیدن چقدر حال و روح آدمی را منقلب میکرد و ما ملتفتش نبودیم . جایتان خالی!
خیلی عکس و فیلم گرفتیم و به دلمان آمد كه حداقل یکی را با شما به اشتراک نگذاریم . فیلمی از آبشار زیبای " گول آخیر " و روستاي اَرزيل تهیه دیده بودیم که بالای بیست دقیقه بود . به دليل سرعت كم و يا بقولي افتضاح اينترنت نمیتوانستیم آنهمه را آپلود کنیم، و از طرفی هم میدانستيم که دوستان داخل ایران نیز از دیدنش محروم خواهند ماند . لذا سانسور فرمودیم و هي سانسور فرمودیم و سر و ته اش را آنقدر زدیم تا به یک فیلم حدود دو دقیقه ای تنزلش دادیم . در این راستا برای اولین بار ( اولین تجربه مان است ها. لطفن از نظر فنی و حرفه ای! زیاد پاپیچش نشوید) روی فیلم ، نوشته ای به همراه یک عدد موسیقی كه دم دست ترين آهنگي كه روي موبايلمان بود را هم افزودیم . امیدواريم یک مقداری حالتان را جا بیاورد ایشاللاه
آقا! در اين روزهاي گرم تابستان ، اينجاييكه ما فيلمبرداري ميكرديم آي خنك بود . آي سرد بود . جايتان باز هم خالي
۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه
"ارزیل" و "گول آخیر" ... کسی نبود ؟
آنتراكت را هم بايد رعايت كنيم !
در اين روزهاي سرشار از دلتنگي و نفس تنگي، انديشه و انتظار و داد و بيداد و هوار ! ديروز جمعه ، صبح زود خود را از خانه مان به در كرديم و راهي اطراف شديم تا نَفَسي تازه كنيم . خسته بوديم خب! واقعن هم نميدانستيم كه اطراف مان اينقدر بهشتي! و زيباست . در امتداد رود مرزي ارس از جنگلهاي حفاظت شده ارسباران ( زیر نظر یونسکو ) با مناظری بسیار بکر و دیدنی عبور کردیم . آخ ! که هوای آزاد کشیدن چقدر حال و روح آدمی را منقلب میکرد و ما ملتفتش نبودیم . جایتان خالی!
خیلی عکس و فیلم گرفتیم و به دلمان آمد كه حداقل یکی را با شما به اشتراک نگذاریم . فیلمی از آبشار زیبای " گول آخیر " و روستاي اَرزيل تهیه دیده بودیم که بالای بیست دقیقه بود . به دليل سرعت كم و يا بقولي افتضاح اينترنت نمیتوانستیم آنهمه را آپلود کنیم، و از طرفی هم میدانستيم که دوستان داخل ایران نیز از دیدنش محروم خواهند ماند . لذا سانسور فرمودیم و هي سانسور فرمودیم و سر و ته اش را آنقدر زدیم تا به یک فیلم حدود دو دقیقه ای تنزلش دادیم . در این راستا برای اولین بار ( اولین تجربه مان است ها. لطفن از نظر فنی و حرفه ای! زیاد پاپیچش نشوید) روی فیلم ، نوشته ای به همراه یک عدد موسیقی كه دم دست ترين آهنگي كه روي موبايلمان بود را هم افزودیم . امیدواريم یک مقداری حالتان را جا بیاورد ایشاللاه .
آقا! در اين روزهاي گرم تابستان ، اينجاييكه ما فيلمبرداري ميكرديم آي خنك بود . آي سرد بود . جايتان باز هم خالي .
۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه
۱۳۸۸ تیر ۱۶, سهشنبه
با خودمم !
"رويش" الگوي زندگيست
يا ريشه باش
يا برگ
و يا آوند
وقتيكه جان پناه تو كنج فراغتست
چون تيغ زنگ خورده
بمان در نيام خويش
از دفترچه خاطراتم كه مال سال شصت و پنج بود و مكتوب، وارد كردم . عاقبت به خير باشيد .
۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه
فلسفه امید
از ره غفلت به گدایی رسی . گَر به خود آیی به خدایی رسی
اکثر شعرهاي ايراني موجود در عالم بر سرم خراب ميشوند اين روزها. به اين نتيجه رسيده ام كه حتا از سعدي به كارو هم ميشود رسيد . از اخوان به سهراب ، از شاملو به نظامي!گنجوي . مولانايي هم هست . فردوسي بزرگواري هم به همچنين . ادبيات ما خیلی شور و شعور داشته و من بي خبر بودم . شعراي حماسي سراي ديگر را محتسب اين مجموعه نفرموده ايم كه اگر ميفرموديم نفيسه اي ميشد به علي .
البت كه منظورم از " نفيسه " آن خانوم زيبا چهره ایکه در همجواريمان منزل دارند نبوده و نيس . اين توضيح آخر را از براي منزلبانو نوشتم كه وقتي ما ميرويم سر ِكار وبلاگمان را ملاحظه ميكنند.
دیده اگر جانب خود وا کنی - در تو بُوَد آنچه تمنا کنی
عاقبت از غیر، نصیبِ تو نیست - غیر تو ای خفته ، طبیب تو نیست
چاره خود کن که طبیب خودی - همدم خود شو که حبیب خودی
پیر تهی کیسه ی بی خانه ای - داشت مکان ، در دل ویرانه ای
گنج زری بود در آن خاکدان - چون پری از دیده مردم ، نهان
جای گدا بر سر آن گنج بود - لیک ز غفلت به غم و رنج بود
روز به دریوزگی از بخت شوم - شام به ویرانه درون همچو بوم
عاقبت از ناله و اندوه و درد - مَرد گدا مُرد و نهان ماند گنج
ای شده غافل ز غم و رنج خویش - چند نداری خبر از گنج خویش
گنج تو آن خاطر آگاه توست - گوهر تو اشک شبانگاه توست
از ره غفلت به گدایی رسی - گَر به خود آیی به خدایی رسی
نظامي ! گنجوي
۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه
نبوووووود
گفتيم بيا و داستان بخون
كتاب را در دستش گرفته و ناگرفته بهمراه دست كوچكش كه تند تندي بر روي كتاب ميخابوند ، خواند :... ماماني گفت بيابيابيا . بعدن نمياد تو جنگله .
آصف: "خُب" .
علی: من ميخاام بمونم خونه نگي اينا !
آصف : باشه .
علي: بعدن ميخواستم برم نون بگيرم . بعدن ميخواستم برم چسب بگيرم . نخود هم بگيرم .
آصف : چي بگيري؟
علي: چسب بگيرم .
آصف : ديگه چي ؟
نخود هم بگيرم ...
خُُُُ ُ ُ ب . "
علی "خيلي راحت " : ( نبوووووووود ) .
آصف : تموم شد ؟ علي : آره !
پيش در آمد : اين داستان تمومي نداره ! جنگل ادامه دارد . نون خواهی هم به همچنین. چسب نيز ادامه دارد . نخود هم به همچنین . حالا سياه و سپيدش توفيري نميكند . البته كه اين ادامه داشتن "هم" ادامه دارد .
اگر نتوانستيد در بالا چيزي را ببينيد ! ببينيد اينجا ميتوانيد ببينيد .
۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه
قَدِ اَفرا، مبارك بادا
بچه ها با زمين خوردنشان بزرگ ميشوند
بچه ه كه دو سه سالي بيشتر نداشت ، همانطور كه شعف كرده بود از راه رفتنش و حتا خيز برداشتن و دويدنش ، جلوي پاي من به زمين خورد . طفلكي داشت گريه ميكرد و از درد زانوهاي جيز ! شده اش ضجه ميكشيد . ميخواستم بلندش كنم كه مادرش زودتر از من رسيد و ضربه اي با دست بر سر و گردنش زد و گفت : نگفتم يواش راه برو زمين ميخوري !
گفتم : خانوم ببخشيد ها ، بچه را كه نمي زنند . من از پدر مرحومم شنيده و آموخته ام كه بچه ها با زمين خوردن قد مي كشند و بزرگ ميشوند . شما هم ضمن رعايت ، باور بفرمائيد.