۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

گردکانی بر گنبد

  صبح راه افتاده ام برم سرِکارم . از داخل حیاط که وارد کوچه میشوم میبینم یکی از هم محله ای هامان که پیرمرد بازنشسته یکی از ادارات ِ ، و کمرش آنقدر خم شده که وقتی راه میرود بالا تنه اش به موازات شیکمش قرار میگیرد ، دارد دوروبر تیر چراغ برق دنبال چیزی میگردد . به حسب ادب نزدیکش میشوم و بعد از سلام از ازش میپرسم چیزی گم کرده اید همسایه ؟ سرِ پُر از سفید مویش را به طرف من برگردانده جواب سلامم را میدهد و میگوید دنبال گردو میگردم
هاج و واج میپرسم گردو ؟
او با لبخند ملیح اش جوابم میدهد که کلاغها سر صبح گردوها را از درخت گردو میچینند و بالای تیر چراغ برق میبرند تا آنرا زیر پایشان نگه داشته و با نوک شان بشکنند تا محتویات داخل آنرا بخورند . بعضی وقتا گردو قِل میخورد از زیر پایشان و میوفتد زمین

کلاغها هرگز بخاطر ترس از ما آدمها دوباره نمی آیند پایین تا اونا رو بردارند . من هر روز صبح دور و بر تیر چراغ برق میام تا گردو جَم کنم . حاج خانوم گردو را دوس دارد . نان تازه میگیرم و با پنیر و گردو صبحانه میخوریم . آخه میدونی چیه گردوی تازه قیمتش بالای بیس هزار تومنه

راه میوفتم . سر کوچه که میرسم میبینم یکی دو تا گردو هم در اطراف آخرین تیر چراغ برق روی زمین افتاده . خم میشوم و سه تا گردو رو میگیرم دستم ... راه میوفتم طرف همسایه مون ... میگویم حاجی اونجا هم یه چن تایی گردو پیدا کردم ... گردوها رو باخوشحالی ازم میگیرد و جلوی من آنها را میشمارد . یازده تا شده . تشکری میکند و رو به من کرده میگوید . خلق الناس نمیفهمند که خدا روزی رسان ِ
خوبه برا صبحانۀ امروزمان کافیست

بازم راه میوفتم ... در مسیر راهِ خانه تا سرِ کارم ، همش رویای کلاغ بود با اون آب دهنش و گردو بود به گردی اش و پیرمرد همسایه به کمر دولا شده اش

پنجم آبان نود و دو


۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

یادگاری


من بودم و مَه نبود ، مِه بود و ماهرخ و دود آتش کباب نیز بود . حرفهای علی خان هم بود . و چه شیرین بود
روزگار





من و علی برادر زاده ام - 21 فروردین88




۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

«مولفین» داستان ِ راستان امروز عصر پنجشنبه مان


از فرط بیکاری نشسته ام در یک طلافروشی که خانم پا به سن گذاشته ای وارد شده و بعد از سلام به فروشنده میگوید آقا مورفین دارین ؟
طلافروش هاج و واج مانده  میپرسد ، چی چی خانم ؟
زن : مورفین
طلافروش : با حالت گرفته و عصبانی و با این فکر که شاید همکارانش باهاش شوخی کرده باشند به خانمه میگه کی شما رو اینجا راهنمایی کرده
زن : هیش کی
طلافروش به طرف درب مغازه میرود تا آنرا ببندد و به پلیس زنگ بزند با این ذهنیت که شاید کسی قصد و غرضی داشته باشد و مواد مخدری چیزی را داخل مغازه جا دهد و ....
وقتی داشت کلید در را می چرخاند تا قفلش کند با صدای بلند گفت : حالا زنگ میزنم به پلیس 110 تا ببینیم کی مورفین فروشه
زن : چرا پلیس ؟ تو رو حضرت عباس . مگه من چی گفتم ؟ دزدی کردم مگه
طلا فروش : تو ازمن مواد مخدر میخای ؟ حالا معلوم میشه . صبر کن
«طلافروش برمیگرده پشت پیشخان»
زن : گرفتن یک مدال برا نوه ام اگر ایرادی داره زنگ بزن . اصن زنگ بزن به رئیس پلیس کل کشور ! منکه خلافی نکرده ام . مگه من چی خاستم ازتان
زن : مَوات چی چیه اصلن . منکه نمیفهمم
طلا فروش : مورفین مگه مواد نیس ؟ تو چرا ازم اینو خاستی
زن : نه بابا ! بجان عزیزت من مدال میخام برا نوه ام . از این مدال کوچیکها که به شکل ماهی یه

من متوجه جریان شده و از خانومه میپرسم منظورت دولفینه حاج خانم ؟
زن : آره خُب همون . و رو به طلافروش کرده و میگه آره ، آره
 همون مولفینی که این آقا گفتند    


دوم مهر نود و دو


۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

تصاویری که در فیس بوک آپلود نشد !

جناب نخست وزیر تازۀ راه و ترابری ! و جناب معاون اول ریاست جمهوری جدید الورود و جناب نماینده اهر در مجلس . خاک بر سر من . شما که مقصر نیستین

همچنانکه مستحضرید و در چند پست قبل هم به امرتان رسانده بودم . جاده اهر به تبریز و یا بقول استاندار قبلی تبریز به اهر! قتلگاه است آغا ! یکباره شما لطف بفرمایید ما بین این دوشهر یک فروند غسالخانه دبش از برای مرده گان این جاده و یک قبرستان شیک در همان حوالی در نظر بگیرین تا خیالتان تخت شود از رسیدگی به این جاده پر تردد . جماعتی بمیرند و شسته شوند و دفن ، که به بهشت رقل نروند!
هر روز و بلا استثنا در این جاده کشت و کشتار میشود آغا ! یعنی تو این ملمکت کسی مسئول و جوابگوی اینهمه قتل نیس آغا ؟
اینجا خیابان جُردن نیس که تا پرایدی بزند به جدول و چپ کند سه شبکه تلفیزیونی اخبارش را پوشش بدهند .

پ ن : هر روز که عازم این جاده ام برای مداوا بطرف تبریز اشهد مان را ننه مان میخاند و از این بابت خیالمان تخت است شما هم خیالتان تخته س که !
پ ن یک : عکسها توسط حقیر و مال دیروز بعداز ظهر پنج شنبه هس . خدا اموات شما را هم بیامرزد
پ ن دو : اگر بشود یعنی البت اگر بشود و سرعت اینترانتمان اجازت فرماید بقیه تصاویر را در قسمت کامنت دانی خاهم آورد











۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

ساعت 00:00

ساعت
00:00
نه بامداد و نه شب
نه هور مثل تو
نه قمر چون من
نقطۀ تقابل کفۀ ترازوی روز و شب است
لبآلب






14 مهر92 


۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

از هندونه و خربزۀ خاجوی

امروز وسط راه جاده تبریز اهر گوشی ام زنگ میخورد ... شماره ناآشناس . از نوع شماره ای که احتمال دادم از ممالک خارجه باشد . جایی برای پارک پیدا کردم ... جواب تلفن را دادم . همسایه قدیمیمان بود که الان در سوئد زندگی میکند ...
حال و احوالی پرسیدیم از هم . و ... ازم پرسید کجایی الان ... گفتم در طی جاده به طرف تبریزم ... گفت هندونه های تو زرد خاجه در اومدن ؟ ... گفتم آره اتفاقن دارم به آنجایی که توی این فصل هندونه های خاجه رو میریزن کنار جاده برای فروش میرسم ... قسمم داد که عکسی ازشون بگیرم براش ... گفت دلم الان خیلی میخاد اونجا باشم . دلتنگم ... چشمی گفتم و نتیجۀ درخاستشان چنین شد . امید که مقبول اوفتد

پی آمد : به پیر مرد فروشنده میگم اجازه هس عکست رو بگیرم ... میگه ما قابلی نداریم ... برا ما هم میاری عکسا رو
میگم میذارم تو اینترنت
میگه اینترنت یعنی چی ؟
میگم پس بیا فیس بوک فردا ... تنها نیایی که گم بشی عمو . با یه آدم وارد بیا عکسات رو ببین اونجا
پسرک نگاه چپ اندر قیچی ام میکند و شاید ته دلش دارد فوشم میدهد  و بلافاصله میگوید میام من ! ء چه عالی عضوشی؟ میگوید نه

با خودم اون تنها هندوانه اهدایی پدرش را با پوستش گاز میزنم  ! حالا شما باور نکنید اصلن








داستان شلوارک من

خستۀ راهم
مادرم زنگ زده میگوید دلم برات تنگ شده بیا ببینمت
درد پام آخ . درد پام
بنا به فرموده اش میروم به دیدنش . دو تا سیب گنده از این پائیزیآ مال حیاطشان را داخل یه بشقاب میذاره جلوم میگه : اگه بابات بود حتمن بیشتر به این درختا میرسید و سیبش بزرگتر از این میشد .
میگویم آی مادر آی مادر جان قدر عافیت را به وقتش باید سند زد . الان دیره
میفرماد : این شلوارک چیه پات کردی
(ء)