سریعن خودم رو به اتاق سید محسن رسوندم و درست همون موقع تلفن زنگ زد
الو سلام علیکم
سلام
قنادی سهند ؟
بفرمایین
من عباس فلانی هستم گفتم اگر ممکنه از اون نون فطيرهاي بزرگ که دونه ای ۳۰۰ تومنه ۱۶ تا برام نگه دارین عصری میام میبرم
چشم ، چشم ، 16 تا فرمودين ؟
بله
چشم چشم ، گردو هم بزنيم
البته لطفن ! آقا من مطمئن باشم ؟ من مهمون دارم آ
شما مطمئن باشين
ممنون و خداحافظ
خدانگهدار
هر دو از خنده روده بر شديم . به سيد گفتم ميبيني تو رو خدا مگه من اطلاعات مخابراتم كه شماره تلفن قنادي رو داشته باشم . در اثناي اين خنده ها و گفتگو دوباره تلفن زنگ زد سيد گوشي رو برداشت
الو ببخشين بازم مزاحم شدم اون 16 تا نون فطير رو بكنين 20 تا
چشم، چشم
خداحافظ
خدانگهدار
دمدماي اذان من و سيد با شعفي ناستودني داخل ماشين جلوي قنادي سهند منتظر بوديم كه عباس آقاي محله با ظاهري نگران و مقداري آشفته وارد قنادي سهند شد . قنادي پر از آدم بود . مگه يه دونه فطير ميشه گير آورد . ابدا ! حرفهاي عباس و صاحب قنادي از دور مشخص بود .
عباس : براي بردن نون اومدم . ظهري زنگ زدم خدمتتون ۲۰ تا نون سفارش دادم گفتين گردو هم بزنم
قنادي : شما كي به من زنگ زدين ؟ منكه با شما صحبت نكردم . رو به شاگردان ٬ شما سفارش ۲۰ تا نون گرفتين ؟
شاگردان مغازه : نه
عباس : مگه خودتون نبودين كه گفتين حتمن مطمئن باشم كه نونا رو جدا ميذارين ؟ و همچنانكه از صاحب قنادي باز خواست ميكرد دستشو توي جيبهاش ميچرخوند و دنبال تيكه كاغذي كه من بهش داده بودم ميگشت . كاغذ رو از جيبش در مياره و شماره تلفن را نشون قنادي ميده . آقا مگه اين شماره تلفن شما نيست ؟ قناد نگاهي به شماره ميندازه و ميگه نه. اينكه شماره تلفن اينجا نيست . شما اين شماره رو از كي گرفتين ؟
عباس : دي . ولي من اين شماره تلفن رو ! ؟ من اين شماره رو ! من اين شماره
.......
عباس دست از پا درازتر و بدون گرفتن حتي يكعدد نان از قنادي بيرون مياد . ما همچنان داخل ماشين ميخنديم . وقت اذان است و هوا نسبتن تاريك شده . جلوي مغازه تلفن همراهش رو از جيب كاپشن خردلي رنگش در مياورد . شماره اي ميگيرد . موبايل من زنگ ميخورد . عباس آقا شروع به فحاشي ميكند ... و ميگويد حساب تو كه هيچ حساب اون ... اي كه شماره تلفنش را دادي خواهم رسيد . پ... سگ ميگه آقا مطمئن باش بيست تا نونتون رو جدا ميذارم فقط دير نكنين كه مغازه سر اذان بسته ميشه . قاه قاه خنده هامون عباس آقاي محله رو بيشتر تحريك ميكنه . ميگه باشه يكي طلب من . آنچنان سر كارت بذارم كه مثل خركيف كني .از فحاشي هايش حال ميكنم . بهش ميگم مرد حسابي مگه من ۱۱۸ ام كه هي چپ و راست از من شماره تلفن ميخواي . عباس به آرامي از جلوي مغازه بطرف خونه راه ميوفته . تلفن رو با خنده اي از سر زورقطع ميكنه و به خودش هم فحشهايي ميده ٬ ميگه بابا چقدر خري تو ! يه زنگ به ۱۱۸ ميزدي و شماره رو ميگرفتي . حالا برا مهمونا چي ببرم ؟ به جعفر آقا كه از تبريز اومدن و خيلي از اين نونا رو دوست داره چي بگم . تازه سفارش داده بود چار تا اضافه بگيرم كه رفتني ببرن تبريز
عباس راهي خانه اش ميشود و ما شادمان از عمل شنيع خود همچنان ميخنديم . شب از تلويزيون اعلام ميشه كه از فردا اجازه داريم هر زمانيكه دوست داشتيم چايي بخوريم و اين شعفمان را گوز بالاي گوز ميكنه
می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن!
پاسخحذف!!! خوب به عباس آقا می گفتی بره شماره رو از صد و هجده بگیره! :(
پاسخحذفخب کتی جان ما حواسمون جای دیگری گیر بود حلالمون کنین
پاسخحذفعمو اروند زیاد بی راه نمیگه !
پاسخحذفقبول
اجازه دارم می خورم !؟
منبر بسوزانم ؟!
اما مردم آزاری نکنم
چشم
به چشم تقبیح ام نیگاهم کنین لطفن
دختر داداشم كه من ميشوم عمويش ميگويد . خيلي كار با مزه اي كردي
پاسخحذفمن ميگويم : سحرجان اين يك طنز بود
شايد جوك! در حد واندازه خودم
همين عمل من شايد معجوني از اشتباهات بوده باشد
از کجا قبول کنم که اهزي هستي يه عکسي، نشوني از اهر نداري؟
پاسخحذفاول سلام.چند روزي بود داشتم وبلاگتونو ميخوندم.بي تعارف عرض ميكنم خيلي وبلاگه شيريني دارين.هر وقت ميخونم لذت ميبرم.دست مريزاد.راستي يه موقع عذاب وجدان اينا نگيرين عباس حقش بوده.و اينكه adslتون رو هم تبريك ميگم.به نظر من تنها استاني كه هر شهرش به نوبه ي خودش سري تو سرها داره آذربايجانه شرقيه.
پاسخحذف