۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه

آوار درون - Inner Collapse

 


نشسته بودم و تعداد انگشتهایم را فیمابین غم و شادی تقسیم میکردم  که چشمک نارنجي رنگ جی میل ام در آن پائین ترین های دسکتاپم مرا واداشت که برگردان ! زیبای شعر " آوار درون " فریدون مشیری را از استاد گرانقدرم یوسف چرچی عزیز دریافت کنم و حیفم آمد که لذت احساس آنرا به تنهایی مزمزه کنم . براي همين هم ضمن سپاس از ايشان متن فارسي و ترجمه شده اش را برايتان به يادگار در اين پست ميآورم . ضمنن همچنانکه مستحضرید بنده اوقات فراغت خود را فعلن و تا اطلاع ثانوي در باغچه M.S @ ام . اس  به سرخوشي و ميمنت ميگذرانم عنقريب ثَمَرَش را برايتان خواهم چيد . كميابي و كم كاري ام را در اينجا به حساب كار و بار روزانه هم ميتوانيد بگذاريد . لازم به توضيح ميباشد كه : ايرادات كپي پيست از حقير ميباشد دليلش را هم نفهميدم كه چرا نقطه و يا علامت ! و يا علامت سوال و حتا اين دوتا خط  "-- " سرجايشان واقع نشدند . بازهم طبق معمول ، بگذاريم و بگذريم !



آوار درون



کسی باور خواهد کرد


- اما من به چشم خویش میبینم


که مردی پیش چشم خلق بی فریاد میمیرد


نه بیمار است،


نه بردار است،


نه در قلبش فروتابیده شمیشیری،


نه تاپر در میان سینه اش تیری


کسی را نیست بر این مرگ بیفریاد تدبیری.



لبش خندان و دستش گرم،


نگاهش شاد،


تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد،


- اما من به چشم خویش میبینم


به آن تندی، که آتش میدواند شعله در نیزار،


به آن تلخی، که میسوزد تن آئینه در زنگار،


دارد از درون خویش میپوسد!


بسان قلعهای فرسوده


- کز طاق و رواقش خشت میبارد،


فرو میپاشد از هم،


در سکوت مرگ،


بی فریاد!



چنین مرگی که دارد یاد؟


کسی آیا نشان از آن تواند داد؟



نمیدانم،


که این پیچیده با سرسام این آوار،


چه میبیند در این جانهای تنگ و تار،


چه میبیند در این دلهای ناهموار،


چه میبیند درین شبهای وحشتبار،


نمیدانم.



ببینیدش


لبش خندان و دستش گرم


نگاهش شاد


نمیبیند کسی اما ملالش را


چو شمع تندسوز اشک تا گردن، زوالش را


فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را


صدای خشک سر بر خاک سودنهای بالش را


کسی باور نخواهد کرد.



 


Inner Collapse


No one will believe it


-- but I see with my eyes,


that standing among us


a man is dying without a cry.


he’s not ill or awaiting the gallows


unwounded by sword unpierced by arrows


no one can explain this death without a cry.


his lips are laughing, his hands are warm,


his countenance is happy and


you imagine his memories are free from sorrows.


--But, my eyes see a flame


as it sweeps across an open field


the rusty streak creeping


over a peeling mirror’s face


so his body is decaying form within


like an old mud fortress


from whose cracking towers and arches


bricks fall too the ground


He’s craving in


in the silence of death,


and without a cry.


Who can conceive of such a death?


Is there someone who can explain it to us?


I don’t know.


In the dizziness of this man’s inner collapse,


What he sees in these, our small dark souls,


What he sees in these, our unfeeling hearts,


What things he sees in these dreadful nights.


I don’t know.


Look!


his lips are laughing, his hands are warm


his countenance happy and


No one sees his sorrow,


Like waxen tears welling up round


The neck of a waning candle,


Like dry flowers losing their petals


He’s lost in his thoughts.


The dull sound of a bird striking


Its wings on the ground


No one will believe it.

۴ نظر:

  1. برگردان خوبی است. دست شما هم درد نکند که آنرا در این پست قرار دادید.

    و ممنون از حضورتان

    پاسخحذف
  2. با سلام
    سپاس از شعر زیبایی که در وب لاگتان قرار دادید.
    مؤفق باشید

    پاسخحذف
  3. اقای اهری شب یلدا و عید قربان شما مبارک .
    وقتی ترجمه شعری را می بینم هوس ترجمه به سرم می زند . اما احساس و عواطف آلمانیها بیشتر وقتها با ماها فرق می کند و لغت مناسبی نمی یابم تا جایگزین کنم . شاید هم از کمبود لغت در ذهنم است .

    پاسخحذف
  4. اهری عزیز ، آقا هندونه چه قابلی دارد شما صاحب اختیاری البته همین جا بگویم که این عکس از من نیست و یک عکس خبری، اینترنتی است که لابد حکایت آنرا می دانید یا از روی عکس حدس می زنید!؟

    پاسخحذف

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟