۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

شبی از هزار و یک شب

مقدمه :حکایتی واقعی از روایت دوستی که توانسته بود از روی خط سفید عابر پیاده به سلامتی عبور کند!


 روی تختخوابم آنقدر وول میخورم و از دنده چپ به راست و از راست به چپم میچرخم تا این هشت ساعت مقرره خواب در یک روز و در یک بیست وچهار ساعت تمام شود . نمیدانم چرا آن شب بالش گل گلی فیروزه ای رنگم در جای خودش آرام و قرار نمیگرفت. احساس میکردم یا زیادی زیر گردن و کتفم فرو میرود و یا گاهی از هر دو گریزان شده و در حال فرار از زیر سرم و حتا فرو افتادن از تختخوابم هست.


چشمانم را میبستم و صدای ممتد خرناسه وار بخاری گازی توی مغزم مثل اسب رام نشده و ناآرام ، چهار نعل میتاخت و صدای سُمهایش سوهانی میشد تا اعصاب خورد شده ام بیشترخمیر شود . شب بود و من تازه داشتم فوران تب و لرز را در وجودم احساس میکردم . به این فکر میکردم که مراحل گذرای بین سخیف ماندن و لطیف زیستن و رهایی از ذلت باید همین تب ها و لرزهای تنم باشد .


سرم را در اون گرمای اتاق ،  داخل پتویی که رویم کشیده بودم میبردم و تا لحظه ای دیگر از گرمای زیر آن احساس خفگی میکردم و ناچار دوباره سرم را به بیرون پتو میآوردم و در آن وضعیت بود که سرمای سوزناک اتاق را بر تمامی ریشه ها و پیازچه های موی سرم و بناگوشم که خیس عرق شده بودنداحساس میکردم . دقیقه ای نمیگذشت که لرز به سراغم میامد و من باز وجود لرزانم را زیر پتوی یزدبافت لعنتی فرو کرده و مدتی از لرز می اوفتادم اما تب امانم را می برید و دوباره عرق تمامی وجودم را غرق خود میساخت . یادم می آید که آن شب حدودای ساعت دو و نیم و ساعت چهار دوبار ملافه ام عوض شده بود و یکبار تمامی لباسهای خواب و زیرم از تنم در آورده شده بود .


داشتم در آن شب نفرت زده تجربه تلخ بیچاره گی های معتادهای وامانده در کوچه پس کوچه های شهر بزرگ را لمس میکردم . کسانیکه وقتی شروع میکردند و میکنند چیزی جز این در ذهنشان قدبرافراشته نمینماید که " من گریزی حال میکنم ، زیاد اهل اینکارا نیستم " . با خودم فکر میکردم نباید به خود اجازه داد که بر احوال اینان ایراد بگیریم که باید برایشان گریست ، حداقل در تنهایی خویش . کسانیکه گریزی حال میکنند و در آخر خط ناگزیر میشوند که روزی برای گریز از خفت هاشان پاها و دستانشان با طناب قطوری به تختی بسته شود تا ضجه زنند ، شیهه کشند ، گریه و التماس کنند ، تاشاید بتوانند تحمل آن گریز را با گریزی دگر گونه رقم زنند .


چقدر صبح دور از دسترس و دست نیافتنی بود آنشب . گاهیکه مقداری آرام میشدم دندانهایم را روی هم فشار میدادم و روی قولیکه به خودم داده بودم انگشتان دستانم را داخل دستم فرو می بردم و با اینکه خیس عرق بودند و داخل کف دستم لیز میخوردند اما آنقدر فشارشان میدادم تا به مشتی تبدیل شوند تا فشار اعتراضم را از طریق رگهای مرتبط به قلب و سپس به مغزم منتقل کنند تا آن پیچ پیچ لزج وار خاکستری رنگ دستوری چنین صادر کند که برای رسیدن به آرامش و یا شاید خوابی دست نیافتنی ، به دنده دیگرم چرخشی داشته باشم تا بتوانم باز اندکی به خوابیدن تفکری نمایم .


 اینهمه ادامه داشت و تکرار بود و تکرار تا صدای اذان صبح مسجدی در دور ، باعث شد با تمامی اوهامی که در حال گذار بود احساس کنم که لب خنده ای میخواهد در منتها الیه گوشه راست لبم شکوفه ای زند ، وقتی میبیند که اینگونه لج بازانه و سرتق ، در مقابل دردم پایداری میکنم .


آرام آرام صبح از راه فرا میرسید و منکه خسته بودم از آنهمه بی خوابی و بیقراری و شب زنده داری اینگونه ، امیدوارتر چشمانم را از پشت پرده توری نفوذ میدادم به بیرون اطاقم که در حیاط به دنبال نوری سفید و حتا در نهایت کم سو ، ویا خاکستری رنگ و کدر بگردد تا نظاره گرش باشم . ولی هیچ نوری برای رها شدنم از شبی چنین زشت و ضمنن مهین ! نمی یافتم . تا لحظه ایکه صدای قارقار کلاغهای در حال پرواز را شنیدم و آنرا آمیزش دادم با روح و جسم خسته ولی امیدوار خودم . و چه آمیزش دلنشینی بود . مثل این بود که پسر بچه جوانی را بر سر سفره عقد معشوقه اش که روزگار مدیدی دست نیافتنی مینمود گذاشته باشند و عاقد کلمه آیا من وکیلم را برای سومین و آخرین بار از عروس نازش بپرسد و دل تو دل جوان نباشد تا زمانیکه عروس کلمه بله را برزبان آورد . آنوقت تازه شروع شوقی دیگر است از اول سطر و خواستن و آغاز کردن راهی بزرگ از برای ایده ای که میخواهی پایه ای استوار و محکم داشته باشد از برای فرداهایت .


نخوابیده بیدار شدم . خورشید برآمده بود وقتیکه من چُرتی مابین خود و بیقراری هایم زده بودم . احساس خستگی را تنها چشمهای سرخ رنگ سوزدار و پف کرده برایم القا میکردند . از تنم ناله ای بر نمیخواست .  از جایم بلند میشوم ، بوی ترشیده عرق ِ تنم را زمانی بیشتر احساس کردم که بسوی دستشویی کوچک منزل راه افتاده بودم . لحظه ای درنگ نموده و" با " یا " بی " تفکری راهم را بسوی حمام  خانه کج کردم  . دوشی با آب ولرم گرفتم و مقداری احساس سبکی نمودم . وقتی از حمام بیرون آمدم قدمهایم زیاد یارای درست راه رفتن را نداشتند و اینرا من از عدم تعادلی که بین پاهایم برقرار میشد احساس میکردم . همچنانکه داشتم موهای سرم را با حوله قهوه ای رنگی که زمانی از بانه خریده بودم خشک میکردم بطرف آینه ایکه آینه بختمان نامیده میشد کشیده شدم . در مقابلش ایستادم و به اولین چیزیکه در تصویر صورتم دقیق شدم ، چشمان پف کرده و سرخ رنگ ِ گریخته از خوابی بود که برای دَراندن هیبت ِ توخالی آنهمه ندانم کاریهای دوران جوانی و نوجوانی ام تاوان پس داده بود آنشب .


خودم را سر میز صبحانه رسانده بودم . نان داغی را که پسرم خریده بود با مقداری پنیر لیقوان و با چاشنی مغز گردو قاطی کردم و لقمه ای را به زور در دهانم فرو کردم . لقمه در دهانم نمی چرخید و گویا قطره ای آب دهانی ، حتا برای تف کردن بر زشتخویی ها و زشت کاری ها در دهانم موجود نبود دریغ . کامم  خشک شده بود و مزه گسی آلوده به نیکوتین ، زیر و روی زبانم به چرخ در آمده بود . لقمه را به کمک زبانم چندین بار لابلای دندانهایم گرداندم . نتیجه خوبی نداشت و احساس میکردم  نان و مخلفات درونش را با چسبی آغشته اند . ناچار مقداری از چایی را که برایم ریخته شده بود و شکری بهش اضافه نشده بود وارد دهانم کردم تا کمکی باشد این لقمه گردشی کند و من آنرا فرو برم . بعد از مدتهای مدید این اولین صبحانه ای بود که داشتم میخوردم و دوست داشتم و میخواستم بخورم .


لباسهایم از گنجه ای که در اتاق پشتی قرار دارد بیرون آورده شده بودند . و اتو کشیده و آماده بر روی کاناپه مبلی که در اتاق پذیرایی مان بود نیمه آویزان بودند .  


پاشنه کش کفشهایم از جنس نقره بود به رنگ سفید مات و یا خاکستری بسیار روشن و بشکل مجسمه دختری که پاهایش از زیر سینه هایش آغاز میشود و از همانجا شروع به باریک شدن میشود تا نُک انگشتانش ، که بتوانی فرو کنی مابین کفش از نوع نابوک قهوه ای رنگ مایل به سبز و بدون بند و پایی که میخواهد خود را داخل کفش ات پنهان کند تا آسیبی برایش نرسد .


راه می افتم . داخل ایوان میشوم . نسیم نسبتن خنک پائیزی با عشوه های مخصوص خودش صورتم را نوازش میکند . اولین جاییکه این خنکی را احساس میکند گونه و دماغ و نک گوشهایم از سمت بالا و پائین اش هست و مقداری پس کله ام که گویا به اندازه مطلوب خشک نشده است . دو پله تا حیاط فاصله است . آنها را طی میکنم . وارد کوچه میشوم . کوچه را میشناسم . از بچه گی در آن بازی کرده و با زمین خوردنهایم در آنجا بزرگ شده ام . آنموقع کوچه ای خاکی بود و خالی ! با رفت و آمدهای بسیار اندک مردمان بی شیله پیله آن دوره . ماشینی در کار نبود که کسی مراقبمان باشد . و وقتی من بدنبال توپ پلاستیکی که با یک شوتمان به سنگ و یا حتا ریزه سنگی بر خورد میکرد و بادش خالی میشد میدویدم جیغهای کودکانه و قهقه ها و هلهله های شادیمان همین فضای باستانی عمر کوتاه من را در این کوچه پر کرده و رقم میزد . و چقدر صفا و محبت های بی ریای کودکانه مان را بعد از بازی به همراه شلواری از جیبهایی خالی از نانی خشک و پنیر ، آغشته به گرد و خاک و اکثرن پاره شده از زانو ، و دستان کوچکی که گاهی زخمی میشدند  ظهری به منزل میبردیم تا همه را سهیم شادی مان کنیم که داد و قال و اعتراض مادرم همیشه خدا به خاتمه پیشواز بازیهای کودکانه ام وصله میخورد تا ما روایت شیرین فتحمان را در کوچه به روزی دیگر موکول کنیم .


به خیابان میرسم . احساس میکنم توانسته ام . ته دلم مسرور و مملو از پیروزی ام . نفس ام با روزهای قبل بسیار توفیر دارد . راحتم و آسوده . دنبال خط کشی عابر پیاده برای عبور به آنور خیابانم . خطوط راه راه ساییده شده خیابان را میبینم . از پیاده رو قدم به خیابان میگذارم . دومین قدم را برنداشته فریادی گوشم را میخراشد . آهای ... حواست کجاست . راننده تاکسی است . می ایستم . و همه حواسم را از خاطره شبی که آنچان برایم گذشته بود بر خطوط عابر پیاده ، پیاده میکنم .


ماشین رد شده است و من در پیاده روی آنور خیابان تنها به این فکر میکنم که بعد از این، حتا تزریق آمپولی را هرگز با استریل "الکل" نپذیرم !

۷ نظر:

  1. شهر مجازی- دوست یابی- همسر یابی- چت- گفتگوی زنده - دوستی و ...

    پارس 20 مکانی است برای یافتن همکاران ، هم شهری ها ، هموطنان ، هم زبان ها ، همکلاسی ها ، دوستان قدیمی و دوستان جدید. با عضویت رایگان در شهرک مجازی پارس 20 ضمن استفاده و برخورداری از امکانات جدید در آینده ، حضوری مجازی در شهری مجازی را تجربه خواهید کرد. برخی از برترین خدمات پارس 20 . کام :
    - کلوب های داخلی با امکان بحث و گفتگوی اعضا پیرامون موضوعات دلخواه (امکان تعریف بینهایت کلوب ، بحث و گفتگو در کلوب های داخلی)
    - امکان ایجاد کلوب جدید توسط اعضا و مدیریت آسان کلوب (هر عضو می تواند یک کلوب ایجاد و آنرا مدیریت نماید)
    - نمایش فال روزانه اعضا (نمایش فال روزانه هر عضو در پنل کاربری بر اساس ماه تولد)
    - امکان گفتگوی زنده هر عضو با سایر اعضای آنلاین (با کلیک بر روی لینک "گفتگو" در بالای آواتار افراد آنلاین با آنها گفتگو کنید)
    - اختصاص یک وبلاگ شخصی برای هر کاربر (انتشار مطالب و عقاید و خاطرات در وبلاگ شخصی)
    - جستجوی پیشرفته اعضا با توجه به مشخصات پروفایل (جستجو بر اساس نام، فامیل، جنس، سن، شهر، کشور، شغل و سایر موارد)
    - امکان تعیین و تغییر آسان و حرفه ای آواتار توسط کاربر (انتخاب و برش حرفه ای عکس و سپس آپلود خودکار)
    - ارسال و دریافت بی نهایت پیام خصوصی (ارسال و دریافت پیام خصوصی بدون محدودیت در تعداد و بدون مشکل زبان فارسی)
    - امکان مشاهده وضعیت خوانده شدن نامه های ارسالی (مشاهده وضعیت خوانده شدن نامه های ارسال شده توسط گیرنده)
    - امکان ایجاد بی نهایت دوستی با سایر اعضا (امکان برقراری دوستی بی نهایت با سایر اعضا

    پاسخحذف
  2. ساغولون چوخ گوزل یازمیشسینیز چوخ سئودیم
    آمما من کی هر زامان سیزدن شَن یازیلار گورموشدوم بو یازی بیراز منه ترسینه گلدی
    آمما یئنه ده چوخ بَ یَندیم و چوخلو فایدالاندیم.
    یولون آچیق اولسون
    ساغ و اَسَن قالین.

    پاسخحذف
  3. خیلی عالی بود...نمی دونم متن رو کی نوشته ولی دست خوش خیلی متن جالبی بود...
    امشبم شب یلداست مطمئنم الان تو فکر یه مطلب جدید در مورد این شب هستید...
    یلدا یعنی یادمان باشد که باید یک دقیقه بیشتر با هم بودن را جشن بگیریم...

    پاسخحذف
  4. مشکل پتوی یزدبافه برادر... از یرقان استفاده کنی همه این مسایل حل می شوند

    پاسخحذف
  5. سلام. حق با علی نیک‌کاره، در ضمن ع.آرام (وبلاگ هفت‌شهر عشق) و ترتیزک زبون‌دراز (وبلاگ ترتیزک) مشترکاً شمارا به جلسه‌ی معارفه! و بازی وبلاگی"خاطره‌یی از شب یلدا" دعوت می‌کنند.

    پاسخحذف
  6. الهی بمیرن و ریخت تب کرده و چشم سرخ جنابعالی رو نبینن دلم برا شکلت تنگ شده بود راستی جای امپول که چیزیش نشده؟ ولی نگفتی امپول عضلانی یا وریدی یا اینکه الکل رو نوشیده بودی تا جلوی تب ولرزت و بگیره؟ بنظر من سوپ مرغ و مرغ ابپز برات خوبه بشرط اینکه مرغه رو ندی کسای دیگه بخورن میدونی که منظورم کیان؟

    پاسخحذف
  7. ياد اقاي كريم گلباز افتادم كه توي اون مغازه كوچك قديمي با در ابي توي اون اطاقك تودرتوي مغازه سرنگ و لوازمش و ميريخت توي تشتك چارگوش كوچك و ميجوشوند ...
    روزي از روزهاي پاييزي زير رگبار و تازيانه باد يكي از كاج ها به خود لرزيد
    خم شد و روي ديگري افتاد گفت اي اشنا ببخش مرا خوب در حال من تامل كن ريشه هايم زخاك بيرون است چند روزي مرا تحمل كن..... كاج همسايه گفت با تندي مردم ازار از تو بيزارم دور شو دست از سرم بردار من كجا طاقت تو را دارم..... بينوا را سپس تكاني داد يار بيرحم و بيمحبت او سيمها پاره گشت و كاج افتاد بر زمين نقش بست قامت او.......
    من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم تو ميروي به سلامت سلام ما برسان

    پاسخحذف

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟