۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

بعله هم که

بعله ه ِ هم که انرژی هسته ای حق مسلم ماست . صبح پنجشنبه و در ساعت شیش صبح از خواب بیدار میشوم تا بعد از ریش تراشی ! استحمام کرده و صبیه را به دانشگاه برسانم . حمام میروم و اول شیر آب گرم را باز میکنم تا نفس گرمی به داخل اتاقک حمام بدهد . بعد از لحظاتی آب ولرم وارد لوله میشود خود را به امید اینکه آب داغ هم در پی اش خواهد آمد خیس میکنم . کم کمک آب خنکتر و سرد میشود . فشار آب زیاد نیست و آبگرمکن دیواریمان گویا پاسخگوی فشار این قَدَری آب نمیباشد . دست از پا درازتر نیمه کثیف از حمام میزنم بیرون تا سرما نخورده باشم که بعدن بگن آنفولانزات خوکی یه .

میروم دستشویی !( معذرت ، کاری بجز تیغاندن ریشم ندارم فکر بد نکنید ) دوشاخه ریش تراش سه تیغه فیلیپس را داخل پریز میکنم و قژاقژ کار ریش تراش را تحسین میکنم . درست وسط کار ، برقها میروند . نصفی از موهای صورتم اصلاح شده و نصف دیگرش مانده ، در دستشویی و تاریکی صبح گیر میکنم . تندی خمیر ریش میزنم به صورتم با آب خنک و سپس ژیلت را برمیدارم تا واپس مانده های موی صورتم را صیقل دهم . کار در تاریکی صورت میگیرد و نتیجه اش این میشود که تپه ماهوری از موی در صورت حقیر باقی میماند .

از دستشویی ( همان روشویی منظور است ) بیرون میزنم . دخترم مانتو به تن و مقنعه به سر و چادرشب به دوش انتظارم را میکشد . راه می افتیم در جاده اهر به تبریز که دانشگاه آزاد اهر در این مسیر واقع است ، درست زمانیکه نباید سبقت از همدیگر گرفت ( طبق قوانین رانندگی روی خط ممتد و نزدیک پل نباید سبقت گرفت ) پیکان مدل شاهنشاهی ! از ما سبقت میگیرد و راهش را ادامه میدهد تا حتمن به عمل جراحی و یا احیانن به موقع برای پرتاب موشک سلامت سه ! سه ! برسد . الله و اَعلم بِما فی صدورو یا قبور!

به سلامتی اصغر آقا و ربابه خانوم ، صبیه در دانشگاه سکنا میگزیند و حقیر برگشتنی راهی پمپ بنزین داخل شهر میشود. دنبال کارت بنزین میگردم . کارت سامان بانک و کارت ملی و کارت سیبا و کارت سپهر و کارت ام اس همسر و کارت ... همه در کیف پشت جیبی شلوارم را می یابم الا کارت سوخت ... میگردم و میگردم تا کارت سوخت را در داخل داشبورت ماشین یافته و با کلی بسم الله و سلام و صلوات داخل اونجای پمپ بنزین میکنم . هنوز پنج لیتری زده و یا نزده ! برقها دوباره قطع میشوند

من زیاده نویس ! نیستم و خسته شدم از این همه نوشتن ... اگه تونستین بقیه رو خودتون حدث بزنین که یک روز پنجشبه ای به یک اهری یا یک ایرانی چی میگذره .
پی نوشت : دست همه کامنت گذاران محبت آمیز پست قبلی را تک به تک میبوسم . کامنت روشنک را بیشتر ! به دلیل اینکه عملن میخواست کمک حالم باشد . گفته باشم

۷ نظر:

  1. معلومه دست یه یقتون خیلی جدی بوده!!

    میگمااا شما با برق مشکل دارید یا برق با شما؟؟!! ;)

    پاسخحذف
  2. 206 ro beram che ba maram neshaste budi wali asabani budi un roozi ke man didametun

    پاسخحذف
  3. سلام
    چه شهرت جالبی داشتین با اون عکسا .اونجایی که نوشتین دختر تون رو به دانشگاه رسوندی به ذهنم رسید داشتن بابای وبلاگ نویس و وبلاگ ساز برا نسل ما کمتر اتفاق افتاده خیلی کم . راستی چه حس و مزه ای داره ؟ بابای وبلاگ نویس . مامان وبلاگ نویس . نوه های ما چه چیزها خواهند داشت که بچه های ما تو نسل خودشون نمی شناسن !!!!!!!!!!!!
    میدونید نوشته ای که درباره منزلبانو نوشتین هم زیباست برای جنبه عاشقانه و وفادارانه و مهربانانه و نگاه زیبای شما و بانو به زندگی با همه دردهای پنهان و آشکارش ...و هم مهم برای یه اثبات دوباره به همه کسانی که باور دارند انسانیت همیشه زنده است و مردان امروز و مردان دیروز نداره زنان امروز و زنان دیروز نداره .
    راستی گاهی فراموش می کنم که با تلفن همراه میشه زنگ هم زد و صدا یکدیگر را شنید از بس این اس ام اس های قشنگ کیف میدهد به جانمان .
    من از بچگی این استعداد رو داشتم که به سرعت خطم شبیه دستنوشته ای که می بینم بشه . نمی د.ونستم لحنم هم از این استعداد پیروی می کنه .

    پاسخحذف
  4. مي گم اهري جان من تا حالا فكر مي كردم تو خودت متولد 1355 هستي
    ولي حالا كه مي گي 1355 با دستغيب عكس انداختي حقيقتش شوكه شدم
    مگه تو چند سالته؟
    البته اگه جسارت نباشه و مثل خيلي از خانمها ناراحت نباشي از گفتن سن ات
    :)

    پاسخحذف
  5. جناب صادق خان با جی اچ یا با کیو! خیلی مارا گیجاندی! لینک‌ات را با جی اچ نوشته بودم امروز دیدم هنوز نوشته تِست! رفتم بلاگفای سابق و اینجا!را زدم دیدم با کیو آمده‌ای یا با آی کیو! خلاصه خواستم بگویم سابق از آنفلوانزای خوکی هم می‌نوشتی چون دیدم نمی‌نویسی من دست به کار شدم! از قضای روزگار یک شرکت داروسازی آمریکائی خوانده و اظهارنظری کرده بد نیست کامنتش و لینکش را که توی سایدبار گذاشته‌ام ببینی. این بی‌دین‌های کافر! فکر همه‌چیز برای سلامتی همنوعان خود هستند حتا از یک مطلب کوتاه و بنظر ما بی‌ارزش در یک وبلاگ دور افتاده به زبان فارسی هم نمی‌گذرند!راستی به آن دوستت هم بگو من پدر بزرگ 70ساله‌ی وبلاگ نویس هستم! شاید بیشتر خوشش بیاد!

    پاسخحذف
  6. یک پی‌نوشت: یادم رفت بگم دوتا نوه‌ی دانشگاهی (نخبه) و چهارتا دبستانی و دبیرستانی و دوتا دختر فوق لیسانس و یکی در حال گذراندن فوق لیسانس در خارج و غیره...!هستم کافیه یا بازم بگم؟ وبلاگ‌نویسا ماستشونو کیسه کنن! بزن بریم "سراب" http://7citiesoflove.wordpress.com

    پاسخحذف
  7. تا سه نشه بازی نشه. ببخشید دارم نه هستم!

    پاسخحذف

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟