۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

کسی پشت ِ "میله ها و زنجیر " وا مانده است

اجبارن گذرم به بیمارستان روانی افتاد برای عیادت بیمار مهربانی . زنی که با زنجیر به تختش قفل شده بود را هم از نزدیک دیدم . ظاهرش آرام نشان میداد اما میگفتند دیوانه زنجیریست . بعضی از آنها در سالن تیمارستان راه میرفتند و با خود حرف میزدند . بعضی ها ادای دیگر آدمها را در میاوردند میمون یا طوطی وار . بعضی ها ازت فقط سیگار میخواستند یا بیسکویت و یا ساندیس به جای زندگی . اما بعضی دیگر از همینها ازهمنوعان خود بدجوری میترسیدند به"زمانیکه " که دیوانه ای زنجیری  و پشت میله ها ی آهنی  مانده"داد" میزد "زنجیری سگ نیست مرا رهایم کنید " .
همگی دور میشدند  و وقتی یکی دیگر از آزادیان ! جلو می آمد و با متانت ِ آمیخته به خُلی که از قیافه اش ریزش میکرد میگفت : اینها احمق اند آقا ، با من سخن بگو . گرچه در این هنگام چند تایی از بقیه بچه ها از دور، دست جلوی دهانشان گذاشته بودند و به آرامی می خندیدند.
آخرین خواسته اش این بود : آقا سیگار خدمتتان هست ؟ فقط یکی دو تا نخ کافیست برای امشب ام .

۷ نظر:

  1. صادق به ی چاغ یز آیدین
    زیگموند فروید دیر :ساغ بیر اینسان یوخدی.او چورلی اوینن اشیح ده چوخ برک ده لی لر واردی کی ده لی لیک لرین گیزلدیر لر ...

    پاسخحذف
  2. تو محشری اهری

    پاسخحذف
  3. منم رفتم. آدم دلش می گیره می بیندشون :(
    خوبید که ان شاالله؟

    پاسخحذف
  4. سلام!
    اعتراف می کنم منم جام بین اوناست!قاچاقی بیرونم!!!

    پاسخحذف
  5. سلام
    موقع تحصیل برای درس عملی تشخیص و درمان زیاد می رفتیم اونجا

    پاسخحذف
  6. من جزو گروهی هستم که هر هفته به این بیمارستان سر می زنن. قبلا ها بیشتر منم میرفتم و همیشه هم سیگار با خودمون می بردیم ولی الان کمتر میرم. زیاد خودتون رو اذیت نکنین. بعدها براتون عادی میشه. بیماری روانی هم یه نوع بیماری هست که درمان داره پس نگران بیماران اونجا نباشین چون بیشترشون حالشون خوب میشه.

    پاسخحذف
  7. من یه مدتی می رفتم درمونگاه روزبه. کلاً پاتوق خل و چلا بود. (آخرشم بیخودی قبل تکمیل درمانم همه چیو ول کردم و هنوز خل و چل موندم) جو خیلی خوراکی! بود! بعضی وقتا تا برادرم میومد یه یه ربع نیم ساعتی بیکار بودم و بقیه ی مریضا رو زیر نظر داشتم. بعضی از مریضای دیگه که مث من کمتر خل و چل بودن و براشون تازگی داشت کلاً تفریحشون همین بود انگار. ولی اون یکی مریضا که مفعول قضیه بودن انگار مال یه عالم دیگه بودن. یکیو یادمه که با لهجه ی غلیظ فارسی ، فرانسوی حرف می زد فقط. (وقتی رفیقش اومد باهاش سر بحثو وا کرد) و بقیه ی مدت تو یه سالن نیمه تاریک با یه عینک دودی و یه کلاه کاموایی وسط تابستون نشسته بود و کلاشو تا رو پلکش آورده بود. نمی دونم. چیزای عجیب زیاد بودن. ولی دنیای این یکی برام جالب بود. که انگار ماها رو نمی دید! (منی که از پدیده ی چشم چرونی در عذابم انگار یکیم که نیگام نمی کنه بازم باید یه غری بزنم!)

    پاسخحذف

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟