۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

هویجوری ( وبلاگ برای همین کاراس دیگه !)

...
مخورصائب  ، فریب  ِ فضل ِ  زاهد را
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار میپیچد
...

پی نوشت : میدانم تگها بیشتر از خود مطلب است . اما چه میشود کرد ، گاهی رگبار می آید با آب  سیل آسا و فراوان تا  ثمره های درختان را بر زمینش بکوبد و اگر زیاد بد جنس نبوده و انصافی کمی مانده به سبز ! سرش باشد همراه خود  ببرد بیاندازد نزدیکتر باز جای شکر دارد ! و بهتر است  ، اما اینکه دارئیت ِ کرتها را ببلعد و وامانده باغبان را مظلوم و مفلوکش  کند  با آنهمه زحمت شبانه روزی اش و اینهمه زندگانی اش را در هم کوبد و به گا دهد ( معذرت ) خودش کلی ناجوانمردیست . . کاش کلونی داشت تا درب  باغش را به هر کس و ناکثی باز نمیکرد . گر چه در این میان " چَپَر " هم حرفی برای گفتن داشت آنوقت . و ابرها بر این حرف لبخند میزدند لاجرم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟