...
مخورصائب ، فریب ِ فضل ِ زاهد را
مخورصائب ، فریب ِ فضل ِ زاهد را
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار میپیچد
...
...
پی نوشت : میدانم تگها بیشتر از خود مطلب است . اما چه میشود کرد ، گاهی رگبار می آید با آب سیل آسا و فراوان تا ثمره های درختان را بر زمینش بکوبد و اگر زیاد بد جنس نبوده و انصافی کمی مانده به سبز ! سرش باشد همراه خود ببرد بیاندازد نزدیکتر باز جای شکر دارد ! و بهتر است ، اما اینکه دارئیت ِ کرتها را ببلعد و وامانده باغبان را مظلوم و مفلوکش کند با آنهمه زحمت شبانه روزی اش و اینهمه زندگانی اش را در هم کوبد و به گا دهد ( معذرت ) خودش کلی ناجوانمردیست . . کاش کلونی داشت تا درب باغش را به هر کس و ناکثی باز نمیکرد . گر چه در این میان " چَپَر " هم حرفی برای گفتن داشت آنوقت . و ابرها بر این حرف لبخند میزدند لاجرم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟