.
کونش از روی شلوار خاک و چاک گرفته اش از وسط ، وقتی جلوی دهانم قرار گرفت که او با فُرغونی آکنده از مهر و کار و زندگانی ، سربالایی دربند را داشت مینوردید و من پشت سرش بودم .
عصر بود یا کمی مانده به شب گسترانی
...
تند راه میرفت . توی چرخ دستی اش مقداری گوجه فرنگی لک و پیس دار داشت و چندتایی تخم مرغ و اندکی سبزی خوردن که گویا نتوانسته بود به فروش برساندش . یا شاید مورد طعام شامشان بوده و خریده بود.
دستفروش بود و از حرکات و سرعت راه رفتن اش میشد فهمید که مفهوم آنهمه زحمت و کار و عجله اش تنها همین است که به خانه اش برسد تا بالاسر بچه هاش باشد حتا با مهری " فُرغونی " . اینرا از زمزمه ترانه ای شاد که هنگام فشار دادن مضاعف دسته های فرغونش برای عبور از سربالایی داشت و با خودش تکرار میکرد فهمیدم .
ها ؟ کدامتان و مان میتوانیم به این بهانه و شادی و مهری زندگی بگذرانیم . به ابوالفضل هیچ کداممان !
.
من!
پاسخحذفبا شما موافقم
پاسخحذفبه ابوالفضل هیچ کداممان !
که ما در حسرت آرزوهای دست نایافتنی
همه عمر میدویم و میدویم
و از بهانه های کوچک شادبودن غافلیم
و شاید هم بهترین بهانه بودن و شادزیستن...
سلام همشهری
موفق و سربلند باشید.