یَک روز از اتمام کارای اساسی بنایی ام در ته حیاط نمانده بود - است . اَد چنان صدای بارونی ساعت چار صبح اینجا بلند شد و منو از خاب نازم پروند که به بخت و شانس و اقبال خودم که نه ! به بخت و شانس شور کیسه های گچ و سیمان زیر بارون مونده غصه میخورم که تا صبحی هم من سرکار میمونم و هم ایشون سنگ تموم میذارن به سنگ شدنشان.
عجب شُرشُر بارونی ! ... جای عشاقی که همیشه دوس داشتن زیر بارون راه بروند خالی . حالا ما به کنار . خابمان چنان پرید که گویا کسی ش.اش.یده باشد توی تخت خابمان آنهم از نوع حسابی اش .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟