هادی یزدانی |
داستانی واقعی و بسیار زیبا و خاندنی از هادی یزدانی
۱-عصر یک روز خنک بهاری ست. من و بابک روی پشت بام خانه باغشان، زیر سایه درخت گردویی بزرگ دراز کشیدهایم و از هر دری سخن میگوییم. هوا، بسیار لطیف و مطبوع است. از آن هواهایی که به اصطلاح، دو نفره است! به شوخی به بابک میگویم که الان باید به جای تو، معشوقهای سیمین بر و شیرین زبان اینجا کنار من باشد! میخندد و سری به تایید تکان میدهد! نگاهش را به دور دست میاندازد و میگوید که طبیعت کردستان در فصل بهار، طبیعت عاشقی ست. من با خنده از او میپرسم که قبل از ازدواج، چند بهار اینجا عاشقی کردی!؟ برق چشمانش، رسواکننده رازهای درونش است. جوابی نمیدهد و تنها میخندد.
کنجکاوی من از حد گذشته است! برق این چشمها خبر از لحظات نابی میدهد که دوست دارم راجع به آنها بیشتر بدانم. او را تهییج میکنم تا از گارد بستهاش خارج شود و در نهایت بابک شروع به صحبت میکند. بابک برایم از دختری میگوید که قبل از ازدواج با او دوست بوده است. دختری که هنوز هم یادآوری خاطرات او، برایش شیرین است و این را از لبخند عمیق و برق چشمانش میتوان فهمید. او از دختری میگوید که علیرغم ظاهر و رفتار مردانه، یک دختر کُرد با تمام خصلتهای زنانه بوده است. دختری که در تمام لحظات دونفره از حصار مردانه خود خارج میشده و معجونی از زیبایی، لطافت و شهوت بوده است.
بابک از بوسههای پنهانی و آغوشهای مخفیانه میگوید و من در تعجّب هستم که یادآوری خاطرات گذشته چگونه باعث شده است که فردی کم حرف و درون گرا مانند بابک، اینگونه احساسات خود را بروز دهد؟ از او علّت به سرانجام نرسیدن این رابطه را میپرسم. خنده تلخی میکند و میگوید که ما دو نفر را برای زندگی کردن زیر یک سقف نساخته بودند. من و او تنها میتوانستیم با هم دوست باشیم...
۲-عصر یک روز خنک بهاری ست. خود را برای یک پیاده روی طولانی آماده میکنم. در طول مسیر زنان و مردان روستایی را میبینم که مشغول کشاورزی هستند. هرکدام از آنها را که میبینم، دستی برایشان بلند میکنم و به آنها خسته نباشید میگویم. یکی دو نفر از آنها اصرار دارند که من را به صرف عصرانه دعوت کنند. از آنها عذرخواهی میکنم و قول میدهم که روزی دیگر به خانه باغ آنها سر بزنم.
هوای خنک بهاری، آدمی را سرمست میکند. در حال لذّت بردن از طبیعت هستم که چشمم به دختری جوان میافتد که کنار رودخانه نشسته است.
دختر، قدّ بلند و اندام مردانهای دارد. چهار شانه است و بازوهای ستبری دارد که نشان دهنده قدرت بدنی او است. شلوار مردانه کُردی پوشیده و در حال شستن سبزیهای چیده شده است. آن لحظه که او را دیدم، نسیم ملایمی در حال وزیدن بود و دختر جوان، موهای بلند و طلایی خود را بدون هیچگونه حجابی در آغوش نسیم رها کرده بود. رقص موهای طلایی دختری جوان کنار رودخانه در زمینهای از طبیعت بکر و وحشی، همچون قاب عکسی بود که نقّاشی چیره دست با وسواس و دقّت زیادی آن را تصویرسازی کرده است.
من هم ناخودآگاه، محو تماشای این تابلوی زیبا میشوم. ناگهان دختر سرش را بلند میکند و امتداد نگاهش به من میرسد. چشمان روشن و نافذ دختر را از همان فاصله میشود به خوبی دید. نگاه دختر جوان بسیار سرد و سنگین است. به وضوح میشود طبع وحشی و رام نشدنی دختر را در چشمانش دید. چشمانی نافذ و گیرا با ابروهایی کشیده که گرهای در میان آنها افتاده است و خشونت مردانهای به چشمان دختر میدهد.
بیاعتنا به من، سبد سبزیهای شسته شده را بلند میکند و به سمت خانه باغشان حرکت میکند. دختر جوان تمامی زیباییهای یک زن کُرد را دارد امّا در او اثری از زنانگی نیست. در فکر این زیبایی رعب انگیز هستم که خود را نزدیک خانه باغ بابک میبینم. به اصرار او و خانوادهاش، برای استراحت و صرف عصرانه به آنها ملحق میشوم. پس از آن، به سمت درمانگاه بازمیگردم...
۳-صبح یک روز خنک بهاری ست. کیفم را برمیدارم و از پانسیون به سمت درمانگاه میروم. یک پیرزن، یک پیرمرد و دختری جوان منتظر آمدن من هستند. در همان نگاه اوّل دختر جوان را میشناسم. همان دختریست که چند روز قبل او را کنار آب دیده بودم. شکمش را گرفته و از درد به خود میپیچد. به اتاق کارم میروم و بیمارها به نوبت وارد میشوند.
ابتدا پیرمرد و سپس پیرزن را ویزیت میکنم تا نوبت به دختر جوان میرسد. دختر جوان وارد اتاق میشود. این بار لباسهای معمول زنان این منطقه را پوشیده است و روسری نازکی بر سر دارد که موهای طلاییاش از دو طرف روسری، روی شانههایش ریخته است و روبروی من ایستاده است. او را دعوت به نشستن روی صندلی میکنم. یکی از دستهایش را محکم روی شکمش گذاشته و کاملا مشخّص است که از دل درد شدیدی رنج میبرد.
اسمش مهین است. شرح حال او را میگیرم. روز اوّل پریودش است و شرح حال او بیشتر نشان دهنده دردهایی است که زنان در یکی دو روز ابتدایی این دوره تحمّل میکنند. برای اینکه از تشخیص خود مطمئن شوم و احتمالات دیگر مانند آپاندیسیت را رد کنم، شکم او را معاینه میکنم. پس از معاینه تقریبا مطمئن میشوم که تشخیص، همان دردهای دوره پریود است. برای او بیماریاش و روند درمان را شرح میدهم و به او اطمینان میدهم که از نظر من مشکل خاصّی نیست و نباید نگران باشد. هنگامی که نوشتن نسخه او پایان مییابد، سرم را بلند میکنم و به او که دوباره روبروی من ایستاده بود، نگاه میکنم. در چشمان او همان نگاه نافذ و وحشی موج میزند. یاد چند روز پیش میافتم.
هنگامی که دفترچه بیمهاش را به او تحویل میدهم، میگویم که من چند روز پیش تو را در حالی که در حال شستن سبزی بودی، دیدم. خانه باغ شما هم نزدیک خانه باغ بابک بود. از آشنایان بابک هستی؟ ناگهان با صحنه عجیبی روبرو میشوم. آن چشمان گیرا که تا چند لحظه پیش نگاهی نافذ و وحشی داشت، جای خود را به چشمانی میدهد که در آن میتوان معجونی از ترس و شیدایی را نظاره کرد. با حالتی عجیب از من میپرسد که بابک به شما گفته که ما از آشنایان آنها هستیم!؟ من هم به او میگویم که بابک چیزی به من نگفته است امّا به دلیل اینکه خانه باغ شما و آنها نزدیک به هم است من فکر کردم که با هم آشنا هستید. دختر لبخند تلخی میزند. با جوابی که من به او میدهم اندکی آرامتر میشود امّا برای من یک نکته بسیار عجیب است.
هر بار که نام بابک به میان میآید، حالات ظاهری دختر بیشتر عوض میشود و از آن رفتار مردانه دورتر میشود. ناگهان فکری به ذهنم خطور میکند. مهین، همان دختر داستان بابک است...
۴- مهین، یک دختر کُرد با تمام مشخُصاتی ست که روزگاری ما از زنان کُرد شنیده بودیم. دختری با قدّ بلند، اندامی مردانه، چهار شانه و با بازوهایی ستبر که خشونتی مردانه در ظاهر حرکاتش موج میزند. نگاهش نافذ و وحشی ست و هنگامی که از دور به او نگاه کنی بیشتر از آنکه جلوههای زنانه داشته باشد، خصلتهای مردانه دارد.
مهین دختری ست که شاید اگر چند دهه پیش به دنیا آمده بود، به دلیل همین خصلتهای ظاهری یکی از چریکهای مسلّح کومله یا دموکرات میشد. امّا مهین نیز یک زن همچون دیگر زنان است. او نیز هنگامی که پای احساسات به میان میآید زن میشود و زنانگی میکند. زنانگی او نیز حالت لطیف و حسّ عمیقی در بروز احساسات است که تجلّی بیرونی آن در بروز عشق، علاقه و شهوت است. همین زنانگی ناب است که باعث تفاوت او با مردان میشود.
مهین، حتّی رفتارهای مردانه را با پس زمینهای زنانه، از خود بروز میدهد. اینگونه است که میتوان آن همه تغییر در حالات آن نگاه نافذ و وحشی را، آن هم تنها با شنیدن نام بابک توجیه کرد.
مهین ترکیبی از زیبایی، لطافت و شهوت است امّا تمامی این خصلتها پشت رفتاری مردانه و خشن مخفی شده است. تنها کسی که راز این ترکیب متناقض را کشف کرده است، بابک است. اینجاست که باید اقرار کرد هر زن یک معدن کشف نشده است. معدنی که تنها نیازمند یک کاشف جستجوگر و تیزبین میباشد...
پ. ن:گاه یک عکس کار هزاران کلمه را میکند. این داستان تنها با عکسی از آن منظره کنار رودخانه کامل میشد. افسوس که این اتّفاق میسّر نشد...
Related Posts : داستان کوتاه,
عشق و دوستی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟