ترجمه از : غلامرضا صراف
7 سپتامبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک 44
غلام رضا صراف |
عزیزترین،ما فردا شب حرکت می کنیم.لحظه ی آخر همه چیز را ردیف کردم و اوا دارد می آید.خودت را برای ورودمان آماده کن.
داشتم تلاش می کردم چهره ات را به یاد بیاورم،ولی فقط توانستم چشم هایت را مجسم کنم.ازت می خواهم وقتی که می آیم،به بهترین وجهی ظاهرت را برایم آراسته باشی.حالا لباس های خوشگل داری؟رنگ موهایت خوب است یا خاکستری توی شان زیاد است؟در این سن حق نداری زشت و شلخته باشی و حالا امیدوارم که تو از من به خاطر اینکه جذاب به نظر می رسم،تعریف کنی.
تمام ِروز هیجان زده ام.عشق مزاحمی ملعون است،مخصوصا وقتی با شهوت جفت شود.فکر ِاین که تو در این لحظه،منتظر من،در آن گوشه ی اروپا دراز کشیده ای،
در حالی که من اینجایم،شدیدا تحریک کننده است.الان اصلا تو حال ِ"خوبی" نیستم.بگذار از هدیه ات حرف بزنم.از طرح اش خوشت آمد؟یا فکر می کنی به مجنونیِ خودم است؟آیا مادر یا خواهرت چیزی در مورد من نوشته اند؟کمابیش حدس می زنم از من خوش شان آمده.چقدر خنگ ام من که دارم سوال هایی ازت می پرسم که وقت جواب شان را نداری!
مواظب پیانو باش و برای اوا و جورجی یک تخت خواب سفری بگیر.خاطر جمع باش و شام یا ناهار یا صبحانه ای گرم و دلچسب برای مان وقتی می رسیم آماده کن.این کار را می کنی،مگر نه؟کاری کن تا از همان لحظه ی اول حس کنم که قدم به خانه ام گذاشته ام و قرار است از هر جهت شاد باشم.شروع نکنی به تعریف کردن داستان های قرض ها و وام هایمان.ازت خواهش می کنم عزیزم تا جایی که می توانی با من مهربان باشی،چون شدیدا بابت نگرانی ها و "افکاری" که داشتم عصبی ام،راستش خیلی خیلی عصبی ام.اولین لحظه ی دیدار تو،چقدر هیجان انگیز خواهد بود!فکر کردن به تو که آن جا منتظری،منتظری که من برگردم!
امیدوارم از خواهرم اوا خوش ات بیاید.مردم می گویند عاقلانه نیست آدم خواهرش را بیاورد خانه،اما خودت ازم خواستی عزیزم.مطمئن ام که با او مهربان خواهی بود،نورائک خوش قلب من.و شاید در دو سال آینده،خواهرت دیلی بیاید یکی دو ماهی پیش ما بماند.
عزیزم،خیلی چیزها دارم که برایت تعریف کنم و هر شب در فواصل بین آن کار ِدیگر برایت تعریف خواهم کرد.چه لحظه ای ست عزیزم!جنونِ آنی یا بهشت.می دانم تا زمانی که باقی مانده،عقل ام را از دست می دهم.اوایل چقدر سرد بودی نورا،یادته؟کوچولوی عجیبی هستی.و گاهی"خیلی" گرمی واقعا.
وقتی بگردم سر و کله ی کمی پول پیدا خواهد شد.برایم یک قهوه ی سیاه خوشگل توی یک فنجان کوچولوی خوشگل درست می کنی؟از آن دختر نق نقوی جهانگرد بپرس چطوری درست می کنند.یک سالاد خوب هم درست می کنی؟یک چیز دیگر،سیر یا پیاز تو خانه نیاور.حتما فکر می کنی باید بچه داری کنی.این جوری نیست،ولی نمی دانم چی کار می کنم که این قدر افسرده و هیجان زده ام.
نورائک ِعزیز ِعزیزم،برای امشب خداحافظ.هر شب برایت نوشتم.حالا "چندان" بد نیستم:و هدیه ام را برایت می آورم.آه خدای من،چقدر هیجان زده ام!
جیم
. .
:: این داستان با اجازه مترجم آن در این وبلاگ باز نشر میشود . استفاده از این مطلب در وبلاگها و سایتهای دیگر نیاز به اخذ اجازه از جناب آقای غلامرضا صراف دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟