
وای باز هم مارال
ما را میگویی که چنان دستپاچه بعد از حدود ربع قرنی که کلیدر خوان بودیم و عمری را در کوچه باغهایش گذراندیم پاره ای از ایشان را وقتی از نتستان یافتیم بی قراری کرده و یافته مان را حتا با ایرادات چاپی و گاهن با مشکلات و نواقص فایل صوتی اش مجال به ترمیم نکرده منتشر کردیم .
.
عجب شب نازنینی بود امشب !
.
شب شکسته و سپیده بر دمیدن بود. نسیم پاک صبح و سبکپای صبح به تاو برخاسته و بوی خاک و کاه و پهن را برمیآشوبید. مارال کنار یال قره ایستاده بود و روی به پیرخالو داشت. پیرخالو کنار لنگة در کاروانسرا ایستاده بود و کلاهش را برای مارال باد میداد. مارال پای در رکاب کرد و برای میهماندار خود دستی برافراشت. قره به بیتابی بر سنگفرش خیابان بیهق سُم میکوبید. مارال لگام کشید و اسب را به آرامش واداشت. آرام. آرام.
خیابان خالی بیهق، این شاخیابان سبزوار، در گرگومیش پگاهی به رخوت، تن یله داده بود. به یک چشمگردان از دروازة باختر، دروازه عراق، تا دروازة خاور، دروازه نیشابورش را میشد برانداز کرد، بر گلدستة امامزاده یحیا، مؤذن بانگ رها کرده بود. بانگی ناخوشاهنگ. با اینهمه در روز میگشود. در مسجد جامع چارطاق باز بود و در عبوری گریزان هم میشد صحن گستردهاش را به یک نظر دید. سایههایی اینسوی و آنسوی پراکنده بودند. در نماز و در وضو. از گلدستة مسجد جامع نیز بانگ اذان بلند بود. چپ خیابان ، آنسو ترک، نظمیه بود. مارال به درش هم نظر نکرد. حسرت بیهوده! گو گم شود این دریغ. گذشت.
حال در پامنار بود. کنار مسجد پامنار. از منارة پامنار هم بانگ اذان بلند بود. بانگ در بانگ. نه همین، که از دورترین جایهای شهر، از هر کوی و برزن بانگ اذان برمیآمد. اذان. اذان. شهر در زیر چتری از ولولة اذانیان در خواب بود. کنار در مسجد پامنار، چیزی مانده به کوی نقابشک، سبزیفروش، تختههای رودری دکان را برمیداشت. چسبیده به سبزیفروش، تنور دکان نانوایی گدازان بود. مارال اسب به پیادهرو راند و کنار دکان ایستاد. سکهای از جیب جلیقه بهدر آورد و نانی ستاند. نان را در خورجین جای داد و به راه خود رفت.
زیر آسمانی که دمادم تهی و تهیتر از ستاره میشد، مارال استوار بر اسب نشسته و لگام را میکشید. صدای سم بر سنگفرش صبح خالی خیابان، بازتابی انگیزاننده داشت. قرهآت را همین به بیتابی میکشانید. گردن میتاباند، سر بالا میانداخت و مست ازجو صبح، سُمدستها را فزون از اندازه فراز میآورد و بر سنگفرش میکوفت. بیتاب بود. گردن غُراب نگاهداشته بود و در هر حرکتی یال میتکاند ، و با هر گام سینة فراخش گشاده و بسته میشد. ناآرام تاختن . اما مارال، همسان همة ایلیانی که به خرید و فروش، یا به درمان و گشتوگذار پای به شهر میگذاشتند ملاحظة مردم را داشت. این خوی مردم بیابان شده بود. پاس داشتن مردم شهر آرایهای بود بر چهره و رفتار بیابانگردهای ما. پدران از تبار خویش آموخته بودند تا به فرزندان خود چنین بگویند:« ما محتاج اهالی هستیم. از آنها برای خودمان دشمن نتراشیم.» این پند آویزة گوش هر ایلی بود که شهر را باید از دشتهای دست گسترده و تا به افق دامن کشیده، تمیز داد. در پس این پند بیمی دیرینه نهفته بود. چرا که شهر همواره در جان ایلیاتی با حاکم و نظمیه و عدلیه و همة قدرت معنا میشده است. در شهر میباید دست به عصا راه رفت. آرام و سربراه. شهر، خانة تاجر و دوستاقبان است. گنجینهای با هزار چشم پنهان. در هر پناه و پسهاش چشم و گوشی کمین دارد. در شهر نمیباید به کاریت کاری باشد. تو هرچه باشی بیگانهای. از این گذشته؛ جایی، چیزی، وضعی را نمیشناسی. نمیشناسی. این خود از همه بدتر. کوری و راه به جایی نمیبری. بجایش، دیگران همة سوراخ سمبههایش را میشناسند. سرت را بچرخانی تا زیر گوشهایت کلاه گذاشتهاند. پس آرام به شهر رو، آرام و بیهایوهوی کارت را انجام بده، و به همانگونه بازگرد. آرام و خاموش. از دروازه که به در آمدی لگام رها کن، همة بیابان و کوه و کویر از آن توست. بتازان.
نوانخانه. این آخرین خانة شهر بود. جای گدایان و بیکارگان علیل. کوران و کران و درماندگان؛ بدانی ندانی، جذامیان. کنار دروازة نیشابور. دروازهای روی در راه نیشابور. دروازهای نیمه ویرانه، با دری به هم درشکسته، نشسته در بارویی پیر. بارویی کهن. یادگار سالهای دیرین. سالهای هجومهای آشکار. سالهای پرصدای چکاچاک. روزگاران کمند و نیزه و شمشیر. روزگارفلاخن و خرگاه و شیهة اسبان. فصلهای غریو وحشیانه و هجوم. هجوم چشم دریدگان بیپروا. گزند دیدة باران و باد و سرناخن مردمان. مردمان را بارو به چه کار؟ باروبانان بیگنجینه! در کار فرو ریختن بود . این باروی پیر. شانههایش ساییده شده و سینهاش چاک برداشته بود. اسکلتی خشکیده. در پاهایش مردم گربهروهایی کُلیده بودند. سوراخهایی به بیرون شهر. روزنهایی به آمد و شد آزاد. فرا رفتن از بند خشک دروازههای رسمی.
دروازهبان پیر، خوابآشفته و بیزار، با دشنامی زیر دندان، در بر سوار گشود:
- شما کردها! شما کردها! امان، امان. روز و شب نمیشناسید!
مارال ، پشت دروازه بود. کنار مزار پرتافتادة حاج ملاهادی. پیر خدا. همال باروی ریزان. مارال جوان از گورستان گذشت. کوچباغ. عطر برگهای تاک و به. چارواداران از دیههای دور و نزدیک رو به شهر میآمدند. نیمه شب بار کرده بودند. چی بار کرده بودند؟ بار و سوار و چارپایان در غبار سمها پوشیده بودند. مارال، همچنان لگام قرهآت نگاه داشته بود. گردن زیبای اسب در مهار لگام کمانه برداشته و دستهایش پیشتر از پوزة پیش میرفت. از میان بیلة چارپایان که به دررفت، مارال لگام رها کرد و قاچ زین در چنگ گرفت. رمش نرم تازیانه بر هوای کپل. قره به رقص آمد. پرواز هموار اسب. مارال بر باد نشسته بود. سبک. تهی از وزن. فراتاخت بیپروا. این نه از شتاب مارال برای رسیدن، که از گسیختن و رهایی نیروهای مهارشدة زیر پوست قره بود. اسب در خود نمیگنجید. خوب خورده و خوب خفتیده. خوب غلتیده و خوب لمیده. پس، رفتنش رها شدن تیری است از چلة کمان، و شتابش غریوی است که از سینة عاشقی بهدر جهیده باشد. اما مارال را دل عاشقانه تاختن نبود. چه اندوه کهنهای دل و جانش را به خمودی میخواند. هرچه او گریزانتر، اندوه سمجتر. دهنه را کشید. قره پای آرام کرد و خط غبار دنبالسر آرامآرام فرو نشست و تن مارال از تکان و جنبش بازماند. تسمة لگام بر قاچ زین پیچاند، بال سربند خود را که در باد کشانده شده بود، از روی پشت به روی سینه کشید و دست به خورجین برد تا لقمه نانی بردارد و در دهان بگیرد.
پیش نگاه مارال سینة باز و فراخدست دشت بود و آفتاب پهناور. جا به کجا کفدستی سبزهزار، و گله به گله سنگاندازی دیمکاری. تپهماهور، جابجا با تنگدستی رخ کبود خود را به رویش علفهای نرم و نازک رنگ زده بودند و عطر خاک بیابان پراکنده بود. مارال قرهآت را به قبلة راه کشاند و برکناره به رفتن ادامه داد. اینجا آزادتر بود. در دو سوی راه، در میدانههای نزدیک و دور، دیههایی، قلعههایی پراکنده بودند، اما هیچکدامشان سوزنده نبودند. تا به سوزنده برسی باید راه کهنه را ببُری، نرسیده به قلعهچمن از رباط به سوی سلطاناباد کج کنی و در این میانه کوهپایة باغجر را دور بزنی. راه دیگر اینکه از قلعهچمن بگذری، به راه شوراب بروی، قلعة ترکنشین را رد کنی، خود را به راهنو، به همتآباد برسانی و باز رو به باختر بتازانی. سوزنده، در میانة راه همتآباد و سلطاناباد بود. مارال بیراهه را برگزیده بود. نه بیراهه. کورهراه میانبر را. از رباط گذشت، استخر را دور زد و درازنای نهر را گرفت و پیش راند. آب از دامنة کوههای پاییندست باغجر میآمد. کاریز روباز. مارال و اسبش برخلاف آب میرفتند. در هر قدم یک جو از روز بریده و به دور افتاده میشد. خورشید یک مژه بالاتر میخزید و گرما یک پر سنگینتر میشد.
مارال سر به آسمان برداشت. خورشید تا بر یال آسمان سوار شود، چهار نیزهای باقی بود. به نهر آب نظر کرد. آب زلال در نور آفتاب، زیبا بود. درنگ کرد. میل به نوشیدن جرعهای، اما نه. نماند. رکاب زد. تا ده نفرهی کاریز نباید راه چندانی باشد. دامن تپه. فرورفتگی زیر شکم تپة کبود. نیستانی کوچک. سبزنایی تیره. مانند به دستهای زن، با جامههای بلند. نیزار. مارال رسید. دهنة کاریز در انبوه نیزار گم بود. فرود آمد. به دور قره گردید. سینه به سینة حیوان. عرق از بیخ گوشهای اسب به آستین پاک کرد. پس در کنار نیزار تسمه دهنة اسب را زیر سنگی جای داد و خود از باریکراهی به درون شاخههای نی خزید و در دهنة کاریز، بر گلوگاه آب ایستاد. تن تا کرد و انگشتهایش را در آب گذاشت. خنکای آب به پوستش مُخید و تازگیاش را- انگار- چشید. آرام آرام انگشتها را تا سینة دست و بعد تا ساقها در آب فرو برد و به جنبش مواج و سبک دستهای آفتابخوردة خود در آب سفید نگاه کرد. آب که برمیقُلید موج کوتاه و ملایمی از آن برمیخاست، موج پهلو به دستهای رهاشده در آب میزد، دستها به رقصی ملایم و آرام در میآمدند و مارال از یلهگیشان احساسی رضامندانه داشت.
مارال بر سر سنگی نشست و پاهایش را در آب گذاشت. پاچینش را بالا گرفت و ساقهایش، گردة ساقها را در آب خواباند. پاچین را بالاتر کشاند، آب تا سپیدی رانها بالا خزید. زن به پاهای خود نگاه کرد، به آیینة زانوهایش. دو ماهی سپید. دمی به خود باور کرد که قشنگ هستند. موج آرام آب بر رهایی پاهای مست. پاها را در آب به هم مالید و از حس و حالی که در خود بیدار یافت به وجد آمد. باز کف پای راست بر گردهگاه پای چپ مالید و پای چپ بر گردة پای راست. حظ از آب او را با خود میبرد. پنداری با زلالی و پاکیاش در معاشقه بود. دلش خواست همة تن خود را به آب بدهد.
خورشید اگر کمی به پهلو میغلتید، آفتاب از برکه روی میگرداند، سایههای انبوه و تیزتیز نی بر رویة روشن آب گسترده میشدند و دیگر آن حال مطبوعی که آدم، از حس آمیزش آب و آفتاب بر پوست تن خود، بدان دست مییافت از میان میرفت و جایش را به خنکایی آمیخته به سایه میگرفت؛ و در آن آب اگر تو غوطه میزدی سرمای ناگواری بر پوستت می نشست که نیاز آفتاب میداشتی و برای اینکه تن خود به آفتاب بسپری میباید از آن بهدر شوی و تن از درون نیزار بیرون بکشانی و روی ریگهای داغ لم بدهی تا از دو سوی- کپلهایت از خاک داغ بسوزد و پستانها و شانهات از آفتاب- و خاک نرم بر تن تو بچسبد و باز، ناگزیر از خورشید و خاک بگریزی و پای بر خاروخس، از لابلای انبوه نیزار خود را در آب بغلتانی.
اما هنوز که خورشید با تو است، هنوز که پاچین خود بر برکه چتر کرده است و نرمههایش با گشادهدستی بر آب پاش خورده و عاشقانه در آن آویختهاند، و هنوز که موج ملایم آب نور بکر و پاک را بر پشت خود میلرزاند و میرقصاند و پوست تنت میتواند طعم گوارای آب را مزمزه کند، و تو آزادی تا همة تن خود را در آغوش آب یله بدهی، چطور میتوانی در تأمل غوطهزدن یا نزدن سرگردان بمانی؟ طبع آدمیزاده مگر با تو نیست؟ آغوش آب و آفتاب تو را میطلبد. هماغوشی. نگاه زلال آب همانا در چشمان تو روان است. انگشتان تویند اینها که دکمههای تنپوشت را میگشایند. تن برهنه و بکر تو است اینکه خود را از جامهات برون میکشد. بهدرشدن ماهتاب از رخت ابرهای بهاره.
مارال سر به هر سوی گرداند. گوشها و پارة مهتابرنگ پیشانی قره از پناه تیزی شاخههای نی نمودار بود، و اینسوی و آنسوی جز آبی پهناور آسمان، رنگی نبود. جز نوای گذرا و گهگاهی پرندههای خاکرنگ، صدایی نبود. جز نفس ملایم قره، دم جانداری احساس نمیشد. آب کاریز از شیب بستر خود فرو میخزید و آن سوی دشت، بر کشتزار فرو مینشست. پس، دهقانان را هم اینجا کاری نبود. با این تهیوار دشت از نرینه، مارال از نگاههای قره شرم میداشت. سینهها را زیر بازوهایش قایم کرد و خود را در آب فرو لغزاند. آب، تن مارال را تا بالای سُرین، تا کنر در کام گرفت و فرومکید، و روح آب تا مغز استخواها چشیده شد. برکه چندان عمیق نبود و مارال بر کف نشست. نوک پستانهایش بر رویة خوش خنکای آب، نرمنرم فرو شدند و آب خود را بالا کشاند و سینهها را به خود برد. موج آرام و ملایم دو پستان سپید، در آب. ستایش. مارال طعم آب را زیر بغلهای خود که از عرق داغ خیس شده بودند، احساس کرد. و احساس کرد صافی گردنش گلوبند آب را میچشد. آرامش دلانگیز نیمروزی آب و آفتاب. مارال تن غلتاند و به شانه در آب پیچید. خوشایش هماغوشی. دست بر گردن. درون آب چمبر زد. بازو درهم شد، سینههای پر از تمنا را در بازوها فشرد، سر در آب فرو برد و بهدرآورد، موها به دور گوش و گردنش چسبید و زن هوس کرد سر خود را به کنار دهنة کاریز بر سنگی بگذارد و بر آب رها شود، سپارش تن به نوازش آفتاب. چنین کرد و پلکها را از سر کیف برهم گذاشت.
مرد هم چشمهای سیاه خود فروبست. دیگر توان نگریستن نداشت. رعشه سرتا پایش را گرفته بود و قلبش میشورید. پنداری پنجههای ملایمی آن را میمالاندند. زانوهایش سست شده و نم دهانش خشکیده بود. تشنهلب بر لب آب. لحظههایی طولانی بود که مارال را میپایید. لحظههایی که انگار ایستاده و مرد را در بستر خود نگاهداشته بودند. خود نمیدانست چند گاه است که قامت در پناه پشتة نی قایم کرده و چشمانش- چشمان سیاه و عطشناکش- لهیب برمیکشیدند و میرفتند تا خود را وارهانند، و زن را، زنی که انگار در خواب رخ نموده بود، به تمام جذب خود کنند. نگاهها، نگاههای تشنه. چشمها، این چشمهای تبگرفته، پنداری از کاسة سر مرد گسستهاند ، جدا شدهاند و چون اندامی مستقل، چون تصویری زنده از شاخههای بلند نی آویخته بودند و میکوشیدند تا همة اندام برهنة زن را؛ نه، همة ذرات پیوستة تن او، و همة شیب و شیارها، همة موجها و تنشهای ملایم و لغزان پیکر در آب آغشتة زن را دریابند. قلب مرد، شاید چون قلب شاهین از پرواز ماندهای میتپید، شاید نفسهایش تندتر و داغتر شده بودند. شاید بناگوشش الو گرفته بود و شاید خون در شقیقههایش میتپید و زیر پوست ابروهایش ذرات ناشناختهای به لرزه درآمده بودند و چیزی در ریشههای مویرگهای چشمهایش میجنبید و گلویش از نفسهای تفته مثل خشت شده بود. شاید دستهایش بر دو سوی تنش خشک مانده بودند و خط پشتش منجمد شده بود، اما او را هیچ از خود خبر نبود. پنداری از خود به در شده و با تپش نگاهش در منفذهای پوست تن زن جذب میشد. آه... این چشمهای سیاه هرگز خبریشان نبوده بود که – نه امروز و نه هیچ روزی- چنین وجودی را نظاره خواهند کرد! این چشمها، زنهای بیشماری را دیده بودند. زنهایی که خیابانهای شهرهای بزرگ را با پیچوتاب تن خود، با چرخاندن پیراهنهای رنگین و موج شانهها و پستانها و کپلهای خود؛ با خم کمر و عطر زلف و شهوت چشمهایشان رونق میبخشیدند. زنهایی که نیمی از هموغم دیگران را به خود جذب میکردند، که بر سر لبخند خود مردانی را به جان هم میانداختند. دیده و بسیار هم دیده بود. ایام خدمت اجباری. در پایتخت و هم در میان عشایر غرب کشور. جنگهای داخلی. حمله به آذربایجان. اما چنین زنی را هرگز ندیده بود. نه زن بود این، که افسانه بود. و اینکه بر آب بود، نه جسم، که پندار بود. خواب بود. گلاندام داستانهای قدیمی بود. ماهمنیر بود. فرخلقا بود. و... آیا بود؟ میشد دستش زد؟ یا ساختة پندار بود؟ در خواب دیده میشد یا در بیداری؟ میتوان آیا دل انگشت خود را بر برهنگی پوستش کشید؟ میتوان آیا تب تن او را حس کرد؟ نه، نباید؟ حتی نباید در جایی بازش گفت. اگر بر زبان بیاوریش دیگر هرگز به خواب یا به خیالت نخواهد آمد. باید این سرّ در صندوقة سینهات حبس بماند. باید لب خود به مُهر ببندی و آنچه را که تنها تو دیدهای بر کس باز مگویی تا دچار قهرش نشوی... اما ای مرد، آخر چه میکنی؟ در پندار خود غرق شدهای! برای پندار همیشه فرصت هست؛ اما برای ربودن، شبیخون زدن، فقط گاهی. گاهی. تکانی بخور! حرکتی! خوابت را بشکن. خودت را به رویش بینداز و در بستر آب غافلگیرش کن. هر که هست، گو باشد. در این برهوت چه کسی یافت میشود؟ تا قلعة تو هنوز بیش ازچند فرسنگ راه هست. شترت را از بیراهه هی میکنی و از پس پشتههای شور خپنه میروی. تو به طمع اسب آمدی. اینت سوار و اسب. دختر امیری هم اگر باشد تو چشیدهایش و گذشتهای. آخر تا کی میخواهی بغل زنی بخوابی که در عمر جای عمّة تو است؟ آه... تکانی بخور... اول شلیتهاش را بردار، بعد دهنة اسبش را بکش و پس بندت را بگشای؛ گرچه ای مرد بند تو هنوز به حرام باز نشده است. اما این زن که به آدم حرام نیست. از شیر مادر هم گواراتر. دل خود دریا کن، نهیبی به خود، تکانی به تن. تکانی!
اما مرد را گویی در بند کرده بودند. خشکنایی در شانههایش احساس میکرد. گویی خون در رگهایش یخ بسته بود. سنگ شده بود. از خود وامانده. گوشت و پوست و استخوان. فقط ! نه میتوانست بجنبد و نه قادر که کلامی بر زبان بیاورد. اما نمرده بود که! لرزهای. خشخشایی در نیزار شاخهها سر در گوش هم گذاشتند. به هم ساییده شدند، موج برداشتند و از هم واگسیختند و چشمان سیاه، در مالامال نی گم شدند. قرهآت شیههای بریده بریده از کام سر داد، مارال پلک از پلک گشود، در آب فرو شد، بهدر آمد، بالاتنه را هم آورد و پشت را چون موجی از رمل خماند و سر به سوی قره گرداند. نگاه نگران قره به نیزار بود، مارال به رد نگاه قره چشم دواند، در شاخههای لرزان نی، چشمان مرد، دو لکة سیاه و گدازان، گیر کرده بود. موی بر تن مارال سیخ ایستاد. غریوی از قلبش کنده شد و – نخستین کار- پنجه در رختهای خود افکند. بار دیگر، نیها به صدایی خشک برهم بسودند، برآشفتند و چشمها در آن گم شدند. مارال از برکه بهدر جست، خود را در رختهایش پوشاند و هراسان نظر به هر سو پراکند: در پناه حلقة چاه، شتری زیر باری سبک ایستاده بود. مرد از نیزار دور میشد و روی به شتر میرفت. مارال توانست شانهها و شیار عرق نشستة پشت و خط موهای سیاه پس گردنش را ببیند. قامتش چندان بلند نبود ، تنبان سیاهی به پا داشت و جلیقهای به همان رنگ روی پیراهن سفید و بلندش به تن؛ و مثل بیشتر مردان بیابانی خراسان، تسمهای به کمر و زنجیری حمایل شانه داشت و پاشنههای سلمکی شدة گیوههایش ورکشیده بود. مرد، با قدمهای کشیده از سینة حلقة چاه بالا رفت، روی گردن شترش جست زد و همچنانکه قلاب پنجههایش را به کلگی جهاز گیر میداد، رخ به سوی دهنة کاریز گرداند، نگاه شرمزده و مشتاقش روی چهرة مارال تأمل کرد و پس بیدرنگ تن تسمهاش را همچو مار از خطب جهار بالا کشاند و بر شتر سوار شد. در این هنگام شتر عُر کشیده و به راه افتاده بود. لُکّه میرفت و جوالهای خردینی که بر گردههایش بار شده بودند، لملم میخوردند.
مرد، چوبدستش را از شانة جهاز بیرون کشید و با گردن و شانة حیوان آشنایش کرد. شتر، قدمها را تند کرد و دستها و پاهایش یکی پس از دیگری، هماهنگ به رقص درآمدند و در پی خود غباری سبک برآوردند.
مارال محو دورشدن مرد و شتر، دمی، بیاراده از خود واپرسید:« پس چرا رفت؟» این را از سر شعور خود بر زبان نیاورد، فطرت و غریزهاش چنین میگفت. هم بدین خاطر، به خود که آمد از بروز خواهش باطن، احساس شرم کرد. سر فرو افکند و دمی نشست و آرنجها بر آیینههای برهنة زانوها تکیه داد، پنجهها درهم افکند، سر فرو انداخت، شانهها را خماند و به تردیدی جانکُش در اندوه و در اندیشه شد. تردید و اندوه. اندوه و اندیشه. از نگاه نابگاه مرد هراسیده بود. مرد اگر بر او میتاخت شاید رگ و پوستش را با ناخنها میدرید. بر خاک و خاشاک میمالاندش. او را در اختیار میگرفت. کبوتری در منقار شاهینی. غنچة گل میشد و گل لهیده میشد. بستر خاک خونین میبود و باروی غرور زن در حظّی دردناک ویران شده بود. ویرانی. بار به منزل نارسیده. با سر فروافتاده روی بر کجا میتوان داشت؟ حال، چنین نشده بود. مرد گذر کرده و رفته بود و این بیمپنداری به تندی آذرخش از خیال مارال برگذشته و به جایش میلی غریزی از ژرفاها رُسته بود. خواهشی خودسر. خواهشی که مارال از بیدارشدنش در خود به تردید مانده بود: چرا باید این میل، این مار خفته، سر از چمبر خود برداشته باشد؟ نه مگر اینکه دلاور را با او یادی عاشقانه بود؟ نه مگر اینکه او- مارال- پنداری خطا را هم تاکنون به خود راه نداده بود؟ از چه روی پس ته قلبش میخواست که مرد نگریخته باشد؟ اوهام. اوهام. پندار عبث. قلب خاک میتپید.
مارال سر از زانو برگرفت و گیسهای به آب آغشتهاش را که به دور گردن و صورتش چسبیده بودند؛ پس زد ، تن راست کرد، جامه به خود پوشاند و چارقد را به سر بست. پاشنههای گیوههایش را ورکشید و رو به قرهآت رفت. دهنهاش را به دست گرفت، پا در رکاب کرد، بر زین نشست و بینیت تاختن دهنه را به قرپوز زین بند کرد و قره را در همان کورهراهی که مرد شتر خود را دوانده بود، به حال خود رها کرد. چاره چیست؟ راه یکی بود. تن کرختشده را به خود واگذاشت. بگذار خورشید بر پشت و شانهها بتابد و خنکایی را که آب برکه بر تن نشانده، ورچیند، بمکد. خستگی، کرختی، تنبلی، یلگی.
بازوها و شانهها و رانها به سستی رها شده بودند. آب، کوفتگی تن را زدوده بود. مرد او را برآشفته بود و اکنون رد خالی غریبه و آفتاب، زن را سست میکرد. خوشا خواب. خوابی خوش در سایة یک لاخ، بیخ آبرُفت یک رودخانه. یا در ترنم حرکت ایل. روی رختخوابی که بر گردة شتر آرامی بسته شده باشد.
پلکهایش سنگین شدند، سنگینتر. شانههایش شل شدند، خم شدند؛ بالاتنهاش تا خورد و قاچ زین را در دستها گرفت و سر بر شانة قره گذاشت. تکانهای کند و آهنگین اسب. همواره آهنگین. چرت. خواب. آفتاب. خاموشی. فراموشی. جهان را گو که بچرخد!
برگرفته از: بند دوم بخش یکم کتاب کلیدر جلد اول و دوم نشر پارسی، تهران- چاپ پنجم ، بهار 1368 - حروفچین: ش. گرمارودی
سلام بر شما
پاسخحذفعجب داستانی بود!کاش نتیجه اخلاقی برای این داستان می گذاشتید.به هر حال اقا عالی بود.
«کلیدر» استاد دولت آبادی بی شک یکی از ماندگارترین آثار ادب فارسی است حالا اگر نه در قفسه های کتابفروشیها، که به یقین در اذهان آنها که خوانده اند و انگار با لحظه لحظه اش زندگی کرده اند.
پاسخحذفسپاس برای یادآوری از این اثر کم نظیر.
چقدر هوس خواندن رمانهای چند جلدی کردم یادش بخیر کلیدر را که هنوز پس از سالها برام تازگی دارد
پاسخحذفبزرگ علوی رو به همین اندازه دوست داریم.
پاسخحذف