داستان زیبایی از مصطفا عزیزی
همه بچههای کلاس متوجه حضور کسی پشت شیشه در شده بودند اما او همچنان سرگرم حل معادلهای روی تخته بود. سرانجام با شم قوی سالها تدریسش همهمه پشتسرش را احساس کرد برای همین برگشت و هنوز تمام رخ برنگشته بود، که همهمه خاموش شد و سرها روی دفترچههای یادداشت رفت و به آرامی بالا آمد و به تخته دوخته شد و دستها شروع به نوشتن کرد.
- خب؟! بگید منم بدونم؟
این را جوری نگفت که انتظار پاسخ داشته باشد گفت و بعد نگاه اش را چرخاند روی چند نفری که میدانست با ساکت کردنشان کلاس را ساکت میکند و بعد چرخید به سمت تخته تا به نوشتنش ادامه دهد اما هنوز کاملا برنگشته بود که یکی از همان بچهها گفت: - خب؟! بگید منم بدونم؟
- خانم، یکی پشت درِ کلاسه، مثِ اینکه با شما کار داره.
به جای اینکه برگردد به در کلاس نگاه کند برگشت و دوباره نگاهاش را چرخاند روی همان دانشآموزان قبلی اما باز نگاهها بین دفترچه و تخته در رفت و آمد بود و دستها به سرعت در حال نوشتن. زیر چشمی به در کلاس نگاه کرد. حضور مبهم شخصی پشت شیشه مات در را تشخیص داد. به سمت در رفت و آن را باز کرد.
مریم پشتش به در بود اما با باز شدن در او هم چرخید. سرش پایین بود. با دیدن مریم برگشت به کلاس نگاه کرد و آمد داخل راهرو و در را بست.
- چی شده مریم اینجا چه کار میکنی؟ لباست چرا خاکیه؟
مریم، در حالی که با دستش روی مانتوش میکشید تا آن را تمیز کند، گفت:
- به خانم احمدی گفتم منتظر میشم تا کلاس تموم شه، اما گفت مشکلی نیست بیام سر کلاس…
- خب چی شده؟ بگو منو نصف جون کردی.
- هیچی نشده. مهم نیست. تقصیر خانم احمدی شد. گفتم تو دفتر میشینم تا بیایی. گفت کلاس فوقالعاده گذاشتی، زنگ تفریح نمیآیی و از این حرفها.
برگشت در کلاس را باز کرد وارد کلاس شد و در را بست به سمت میزش رفت کیفش را برداشت.
- سماواتی بیا بقیه مسئله را حل کن. من الان برمیگردم.
منتظر عکسالعمل بچهها نشد در را باز کرد و از کلاس بیرون رفت و در را بست. مریم هنوز در حال تکاندن خودش بود و سعی میکرد سرووضعش را مرتب کند.
- خب. بگو چی شده؟ تو دانشگاه دردسر درست کردی؟
- نه، مامان این چه حرفیه. چه دردسری؟
- بگو دیگه کار دارم.
- هیچی دیگه. یه سری خرت و پرتهامو جمع کردم بردم...
- چی؟! کجا؟!
- مامان جون شروع نکنید لطفا. قبلا که گفته بودم.
- چی گفته بودی؟
- هیچی، اینکه میخوایم با نرگس اینا خونه بگیریم.
- بله. گفته بودی! اما من هم اجازه داده بودم؟
در حال برگشتن به سمت کلاس ادامه داد.
- حالا شب دربارهاش صحبت میکنیم.
دستاش روی دستگیره در بود که صدای مریم را از پشتسرش شنید:
- مامان گفتم که وسایلمو جمع کردم بردم. امشب هم نمییام خونه.
دستاش روی دستگیره در یخ کرد. نفس عمیق کوتاهی کشید برگشت رفت به طرف مریم از او عبور کرد و به سمت انتهای راهرو رفت مریم هم بعد از مکثی کوتاه پشتسرش روان شد. در انتهای راهرو در کلاسی را باز کرد و در حالی که به مریم اشاره میکرد که برود داخل کلاس گفت:
- بیا ببینم چی میگی؟
مریم وارد کلاس خالی شد و او هم پشت سرش وارد کلاس شد. در را بسته به سمت پنجره باز کلاس رفت آن را هم بست و برگشت صندلیای را به مریم نشان داد و از او خواست که بنشیند. مریم رفت نشست و او جلوی تخته شروع به قدم زدن کرد بعد چرخید به سمت مریم و گفت:
- من نمیفهمم. یعنی چی وسایلتو بردی؟ دیروز گفتی امتحان داری شب میری خوابگاه پیش نرگساینا درس بخونی، با اینکه از این دختره خوشم نمیآد، گفتم باشه برو، حالا آمدی یه کاره وسایلتو جمع کردی رفتی که چی بشه، مگه چند روز میخوای بری خوابگاه؟
- دیشب رفتم خوابگاه وسایل اونو جمع کردیم. دیروز میخواستم بگم اما نذاشتی که، شروع کردی بدو بیراه گفتن به نرگس. الان هم که چند بار گفتم اما انگار نمیخوای بشنوی. با نرگس و فاطمه یه اتاق کرایه کردیم نزدیک دانشگاه…
- خوبه دیگه والا، کرَم شدم…
- مامان جون تورو خدا شروع نکن دیگه کاریه که شده. زودتر از این باید میرفتم. ترم پیش قرار بود خونه بگیریم که نذاشتی.
- عجیبه! اصلا مثل اینکه حالیت نیست.
مریم همینجور نشسته بود و او در عرض کلاس قدم میزد و یک چشمش به مریم بود چشم دیگرش به در کلاس.
- با چی وسایلتو بردی؟
- امیر امروز آف بود اول اومد وسایل نرگس رو بردیم بعد هم اومد وسایلِ منو برد.
- امیر؟ پسرعموی این دختره؟
- مامان اون دختره نه، نرگس. بله امیر پسرعموی نرگس.
- با نرگس آمدن؟
این را که میگفت دستش را روی سرش گذاشته بود.
- نه. جا نمیشدیم که.
- چی داری میگی مریم؟
- مامان نامزد رفیقمه…
- کی میدونه؟ همسایهها از کجا بدونن نامزد رفیقته یا … استغفرالله. به فکر آبروی خودت نیستی نباید فکر آبروی منو بکنی. همسایهها دیدن؟ کسی چیزی نگفت؟
اینها که از دهانش بیرون آمد چرخید به در نگاه کرد.
- دم ماشین وایساد. بالا نیامد. خودم خرکش کردم بردم. آقا رسولی هم تو کوچه بود آمد کمکم کرد.
- دیگه هیچی نگو، نمیخوام بشنوم هرچی شنیدم بسمه. تقصیر تو نیست تقصیره منه. باید همون موقع که اون بابای بیمسوولیتتون گذاشت رفت...
- دوباره شروع شد. اول داد و بیداد و بعد فحش و بعد هم من میشم نمکبهحروم و چشمسفید. . .
صدای مریم کمی بلند شده بود و آشکارا او نگران بود که کسی حرفهایشان را نشنود یک چشمش به مریم بود و چشم دیگرش به در که سایهای را پشت در احساس کرد، داشت میرفت به سمت در که در باز شد و خانم احمدی نمایان شد.
- ای پروین جون اینجایی؟ جایی نبود که دنبالت نگردم. بچهها کلاسو گذاشتن رو سرشون.
از دیدن خانم احمدی یکهخورده بود انگار غافلگیر شده باشد اما خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- الان میام اگه میشه خودت چند دقیقه برو سر کلاس، مریم دیگه داره میره الان خودم میام.
- چیزی به زنگ تفریح نمونده حالا تو هم تنبیه بچهها را بیخیال شو بذار برن زنگ تفریح.
- باشه مهم نیست. آخر وقت بیشتر نگرشون میدارم. باید این درس امروز تمومشه.
- هر جور صلاح میدونی. پس من رفتم.
- برو عزیزم.
خانم احمدی رفت و در کلاس را باز گذاشت. رفت در کلاس را بست و با صدایی شبیه پچ و پچ رو کرد به مریم و گفت:
- میبینی آمده بود فضولی.
مریم بدون اینکه صدایش را پایین بیاورد شروع به صحبت کرد:
- خب آمده باشه فضولی مگه جنایت کردیم که نخوایم کسی بدونه مادر دختریم داریم حرف میزنیم به هیچ کسی هم ربط نداره.
- صداتو بیار پایین. پس همینو بگو. صبر نکردی من بیام خونه که بیایی اینجا جلوی شاگردامو همکارام آبرومو ببری.
- آخه مادر من، بردن آبروی شما چه دردی از من دعوا میکنه. آمدم اینجا تا شما بهخاطر آبروتون هم که شده داد و بیداد نکنید و بذارید من یک کلمه حرفمو بزنم.
- کم حرف زدی؟ شش ماهه داری مخ منو میخوری که میخوام برم با نرگس اینا خونه بگیرم. دلیل داری؟ منطق داری؟ چیزی تو خونه کم و کسره؟
- مگه باید چیزی کم و کسر باشه؟ مگه تو خونه چیزی کم و کسر بود که علی رفت خونه جدا گرفت شما هم بهش پول دادین.
- خب اون فرق میکرد. میخواست نزدیک کافینتش باشه.
- منم میخوام نزدیک دانشگام باشم.
- اون دو سال از تو بزرگتره.
- بله اما خب سه سال پیش که دو سال از الان من کوچیکتر بود اینقدر بزرگ شده بود که بره سربازی بعدم بیاد و برای خودش کار و کاسبی راه بندازه و مستقل بشه اما من نمیتونم برای چی؟ برای حرف مردم. اینو کی میگه یه خانم دانشگاه رفته تحصیلکرده.
- ببین عزیزم تو خودت میدونی که من هیچ فرقی بین تو و علی نذاشتم مگه رفتی دانشگاه چیزی گفتم؟ تازه خرج و مخارج دانشگاهتم دادم اما فقط حرف من اینه که خوب نیست بری با دخترایی که معلوم نیست چه کاره. . .
- ببین مامان جون، چندبار بگم، هرچی میخوای بگی بگو اما به دوستای من کار نداشته باش. من دیگه ۲۲ سالمه بچه نیستم که گول اینو اونو بخورم.
- نگفتم بچهای اما خب بعضی وقتا بچه بازی در میاری. من که جز تو و علی کسی رو ندارم، جوونیمو گذاشتم پای شما دو تا، خوب بود می رفتم یه ناپدری سرتون میآوردم؟
- نگفتم، بفرما دوباره شروع شد همون حرفای تکراری. اول فحش و بد و بیراه به دوستای من، بعد خودم، حالا هم بابا.
- بابا؟ حالا شد بابا؟ آن وقت که تو و علی را ول کرد و رفت و نگفت من با دو تا بچه، چطوری توی این شهر که به زنای شوهردارش رحم نمیکنن، چه برسه به کسی که مهر مطلقه رو پیشونیش میخوره، میخوام گلیم خودمو از آب بیرون بکشم بابا نبود. حالا شد بابا؟ حالا که از آب گل درآمدین شد بابا. آخه چه بابایی ئی برا شما دو تا کرده؟ بازم خوشم به غیرت علی که اسمشو نمییاره!
- (پوزخند میزند.) آره، باز علی شد بچه خوبه. یعنی راست گفت که تو سربازی پول جمع کرده کافینت راه انداخته؟
- باز حسودیت گل کرد. خب کار کرده بود دیگه…
- کار کرده بود اما نه اینقد که بتونه کافینت راه بندازه.
- حالا چندرغازم من کمکش کردم.
- با پول شما هم نمیشد. مامان جون مثل اینکه از قیمتا خبر ندارین.
- چی میخوای بگی؟
- هیچی ولش کنید.
- نه بگو. بگو ببینم از کجا پول آورده. دزدی کرده، قاچاقچی بوده؟
- نه، این حرفا چیه. از بابا گرفت.
خودش را کشاند تا صندلی کنار تخته و نشست روی آن انگار که سرش گیج رفته باشد. مدتی به سکوت گذشت.
- تو از کجا میدونی؟
- خودش گفت.
- علی؟ سربهسرت گذاشته.
- علی نگفت بابا گفت.
- بابا؟ کی دیدیش؟
- چند روز پیش اما اینو همون پارسال گفت.
بغض کرده بود و نفسش گره خورده بود. مریم پا شد به سمت رفت و میخواست دستاش را در دستانش بگیرد که اجازه نداد و پس زد و شاید برای همین حرکت بود که پلکهایش سست شد و دو قطره اشک سر خورد روی گونههایش. بلند شد رفت به سمت در با پشت دست اشکاش را پا کرد دستگیره را گرفت اما در را باز نکرد مکثی کرد و برگشت به سمت مریم و گفت: - این بود؟ خوب حق سالها زحمتی که براتون کشیدم گذاشتین کف دستم. زحمت پروارکردنتون مال من بود حالا که پروبال درآوردین بابایی شدین و رفتین دنبال اون آدم، حیف آدم که بهش بگم… خوبه یه مامان جونم پیدا کردین دیگه من زوار دررفته را میخواین چه کار. باشه برید هر دو تاتون برید…
- مامان جون تورو خدا اینجوری نگو. من فقط چند بار رفتم مطب بابا بهش سر زدم همین.
- من که حرفی ندارم. مگه خودم شماره تلفنشو همون موقع که کوچیک بودین بهتون ندادم؟ گفتم باباتونه هرچی باشه.
- خب. آره. اما پس حالا چرا این حرفها را میزنی؟
- چرا؟ نمیبینی اون داره با مارمولکبازی شما را از من میگیره. اول علی رو گرفت، که من احمق نفهمیدم چه کلاهی سرم رفته، حالا هم تو. حتما پول پیش خونه تو رو هم اون داده.
- نه. خواستم ازش، اما نداد. همون حرفای شما را گذاشت کف دستم.
- دروغ میگی.
- مامان جون دروغ نمیگم آخه دلیل نداره دروغ بگم.
- پس از کی پول گرفتی؟
- علی.
- علی؟ اون که بهش گفتم میخوای خونه جدا بگیری کلی المشنگه کرد.
- از شما حساب میبره الکی زر میزنه مخالفت میکنه.
- آخه برا چی؟ مگه من لولوخورخورهام.
- مامان جون لولوخورخوره نیستین اما خب…
- اما خب چی؟ واقعا شرم رو خوردین، حیا رو قی کردین. بعد از این همه زحمتی که من براتون کشیدم حالا مادر بدی شدم. دست به یکی میکنید و من احمق هم از همه جا بیخبر فقط جون بکنم.
- کی گفت شما مادر بدییین؟ مادر خیلی خوبی هستی، دبیر خوبی هم هستی، اصلا همسر خوبی هم برا بابا بودی. برای همه خوبی. دبیر سرخونه مجانی همه فامیل و در همسایه هم که هستین. تازه مفت و مجانی هر کی پول نداشته باشه براش کلاس خصوصی میذاری. اما خب به یک نفر خیلی بد کردین…
- به کی؟
- به خودتون. خودتونو اصلا فراموش کردین، انگار که نیستین. یا مادرین یا دبیر یا همسر یا همسایه… آخه مادر من کی میخواید برای خودتون کاری کنید. با این کارا از کی میخواید انتقام بگیرید؟ از بابا؟ یه نگاه توی آینه به خودتون بکنید. تازه چهل سالتون شده اما مثل شصت، هفتاد سالهها لباس میپوشین. میخواید بگید بدبخت شدین؟. . .
- اینا چییه سر هم میکنی.
مریم همینجور ادامه میدهد. او هم بلند شده است و هر دو روبهروی هم ایستادهاند و با هم حرف میزنند و صدایشان کمکم بالا میرود.
- بذارید حرفمو بزنم.
- حرف حرف همش حرف، زندگی که حرف نیست آخه تو از زندگی چی میدونی؟
- من چی میدونم؟ شما وقتی همسن من بودین علی به دنیا آمده بود سر من حامله بودین، حالا من از زندگی چی میدونم؟
زنگ میخورد و هیاهوی دانشآموزان در راهرو میپیچد. هر دو با هم ساکت میشوند. مریم به سمت او میرود. دسته کلیدی از جیبش در میرود و به آرامی شروع به صحبت میکند.
- مامان جون، من دیگه میرم. اینم کلیدای خونه.
دستش را به طرف او دراز میکند تا کلیدها را به او بدهد اما او عقب عقب میرود و مینشیند روی صندلی کنار تخته. مریم کمی مکث میکند به سمت در میرود و کلیدها را میگذارد روی دسته یکی از صندلیها. به طرف در میرود، در را باز میکند و صورتش را میچرخاند به سمت او.
- مامان جون میدونی توی این دنیا از همه برام عزیزتری. خودخوری نکن و یه ذره سعی کن بفهمی من فقط برای خودم نیست که دارم میرم. دارم میرم تا بدونی شما به جز من و علی و خاطره خوب و بد بابا خیلی چیزای مهم دیگهای هم تو زندگی داری. خودتونو دارین. . .
برگشت در را باز کرد. هیاهوی دانشآموزان بیشتر از گذشته پیچید. داخل کلاس مکث کوتاهی کرد اما بدون آنکه برگردد و پشت سرش را نگاه کند رفت. او از آنجا که نشسته بود از لای در نیمهباز رفت و آمد بچهها را میدید. حتما در درونش غوغایی بود اما چیزی نمیشد از چهرهاش خواند. وقتی سروصداها فروکش کرد. از کیفش آینه کوچکی درآورد و خود را در آینه برانداز کرد. با دستمال کاغذی رد اشکهایش را پاک کرد. آهی کشید. آینه را بست داخل کیف انداخت از جایش بلند شد و از کلاس بیرون رفت. در چهارطاق باز ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟