ترجمه غلامرضا صراف
19 نوامبر 1909
دابلین،خیابان فونتنوی،پلاک 44
[بدون سرآغاز]
امروز دو نامه ی بسیار محبت آمیزی که از او دریافت کردم،مرا به این فکر انداخت که شاید به رغم تمام این مسائل،هنوز عنایتی به ما دارد.دیشب که برای اش نامه می نوشتم،در نومیدی مطلق بودم.کوچک ترین کلمه اش تاثیری فوق العاده بر من دارد.از من خواسته تلاش کنم آن دخترک ِنادان ِگالوِی ای را که وارد زندگی ام شد فراموش کنم و گفته به او خیلی محبت دارم.دخترک خوش قلب ابله!آیا نمی بیند که چه ابله خیانت پیشه ی بی ارزشی هستم من؟شاید عشق ِبه من کورش کرده است.
هیچ گاه فراموش نمی کنم چطور نامه ی کوتاه دیروزش،دل ام را شکست.حس کردم نیک نفسی اش را آن قدر محک زدم که در نهایت مجبور شد با تحقیری خاموش با من روبرو شود.
امروز به هتلی رفتم که بار اول که دیدم اش،آن جا زندگی می کرد.پیش از رفتن،به قدری هیجان زده بودم که در آستانه ی آن اتاق تاریک و دلگیر لختی درنگ کردم.نام ام را به آنها نگفته بودم،ولی به نظرم رسید می دانند کی هستم.امشب در انتهای سالن،با دو ایتالیایی،پشت میز شام نشستم.لب به غذا نزدم.دختری رنگ پریده پشت میزی منتظر بود،شاید جایگزین او بود.
این مکان خیلی ایرلندی است.من آن قدر در خارج و در کشورهای مختلف زندگی کرده ام که آناً می توانم صدای ایرلند را در هر چیزی احساس کنم.بی نظمی ِآن میز ایرلندی بود،بهت چهره ها هم،نگاه های کنجکاو خود آن زن و خدمتکارش هم.
سرزمین غریبی ست اینجا برای من،گرچه در آن متولد شده ام و یکی از اسامی کهن اش را بر خود دارم.
در اتاقی بوده ام که او اغلب از آن می گذشت،با رویای غریب عشق در قلب اش.خدای من،چشمان ام پُر از اشک اند!چرا گریه می کنم؟گریه می کنم چون فکر کردن به راه رفتن اش در آن اتاق،کم خوردن اش،ساده پوشی،ساده زیستی و هوشیاری اش،شدیدا حزن انگیز است و همیشه با خودش،در آن قلب مرموزش،شعله ی کوچکی حمل می کند که جان ها و جسم های مردان را به آتش می کشد.
همچنین با دریغ می گریم برای او که مجبور شده عشق ِمفلوک و فرومایه ای چون مرا برگزیند:و دریغ برای خودم که لایق عشق اش نبودم.
سرزمینی غریب،خانه ای غریب،چشمانی غریب و سایه ی دختری غریب،غریب که خاموش کنار آتش ایستاده،یا از پشت پنجره به چمن مه گرفته ی کالج خیره گشته است.هر جا که زیسته،جامه ها چه زیبایی اسرارآمیزی دارند!
امشب هر دوباری که داشتم این جمله ها را می نوشتم،بغض چنان در گلویم دوید که گریه از لبان ام برخاست.
من در او،عاشقِ تصویرِ زیباییِ این جهان بوده ام،رمز و راز و زیبایی ِخود ِزندگی،زیبایی و زوال تباری را که من کودک اش هستم،تصویرهای زلالی و دریغی معنوی که در کودکی به آنها ایمان داشتم.
روح اش!نام اش!چشمان اش!به زعم من همچون زیبایی ِغریب ِگل های ِوحشی ِآبی اند که در حصاری باران خورده و درهم تنیده می رویند.و روح اش را احساس کرده ام که کنار روح من می لرزید و نام اش را آهسته به شب گفته ام و به دیدن ِزیبایی ِاین جهان که همچون رویایی پس ِ پشت ِچشمان اش می گذرد،گریسته ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟