۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

این مرد جن دارد

این مرد جن دارد... این جمله رو تا دیروز قریب هزار بار با خودم گفته بودم...رفتگر محله مان را می گویم ... آشنایی من با این مرد دم دمی مزاج از یک صبح سرد زمستانی آغاز شد... در حباط رو که باز کردم چشمم به مرد جوانی افتاد که داشت برگهای خشک را می روفت هوا سرد بود مرد سرد بود مرد خسته بود...سرد بودن یک حرف است خسته بودن یک حرف دیگر اما مرد قصه ی ما سرد و خسته بود و این خودش خیلیست...
و با وجود این که سرد و خسته بود جارو رو کنار گذاشت و گرم ترین لبخندش رو توی صورتم پاشید...و گفت سلام و من در مقابلش لبخند زدم و گفتم چای می خورید و همین جوری همین جوری دوست شدیم....تا ماهها همه چیز عالی بود هر بار که همدیگر رو می دیدیم سلام گرمی لبخندی صبحانه ای ماهیانه ای...تا نزدیکی های عید تصمیم گرفتم براش عیدی بزارم یک پیراهن شلوار و چند تا خرت و پرت... مثل بچه ها تشکر کرد به جاش حیاط خانه و باغچه ها رو با مژگانش روفت کرد دسته ی گل عیدیش را هم گرفت و رفت... تا خیلی وقت ندیدمش... بعد ماهها در حیاط رو باز کردم منتظر سلام گرمش بودم و لبخندش دیدم عنق عنق زیر لبی سلام نا آشنایی کرد جاروش رو برداشت وپشت بمن رفت... یا بسم الله جن دارد این مرد...
چند مدت گذشت باز یک روز دیگر داشت پشت در حیاط را می روفت تا چشمش بمن افتاد سلام و احوالپرسی و همان لبخند گرم من هم نا مردی نکردم لبخند و یک صبحانه خوب در جواب خوش اخلاقی...
و باز روز دیگر عنق عنق انگار نه انگار مرا می شناسد...
من هم تصمیم گرفتم روزهایی که خوش اخلاق است را باهاش خوش خلق باشم روزهایی که بد عنق محلش نذارم چشم در برابر چشم...
اما هر چه پیش می رفت اوضاع تقریبن دو روز در میان به همین منوال بود...
و من هر روز بیشتر از دیروز مطمئن می شد این بشر جن دارد...
تا همین دیروز که تصمیم گرفتم پلتیکم را عوض کنم و خوبی بجای بدی...یعنی روز هایی هم که بد خلقه بهش خوبی کنم...
از در که بیرون اومدم کنار باغچه نشسته بود باز خلقش تنگ بود و خودش را به ندیدن زد پیش سلام شدم لبخند زدم حالش رو پرسیدم باتعجب نگام کرد و بعد ثانیه هایی همون لبخند همیشگی . پس این توقع داشته یک روزهایی من پیش سلام باشم...
بچه پرررو...دیدم اوضاع خوبه براش چای آوردم ...و کلی کیف کردم از پلتیک خودم که مهربونی روزهای عنق آدم رو هم خوب میکنه...وقتی داشت میرفت صداش کردم آقا غلام برا عید فطر براتون عیدی گذاشتم من هم نبودم بچه ها هستند فراموش نکن بیا ببر ...برگشت چشمتان روز بد نبیند عنق آتش بسر چنان نگاهم کرد که گفتم کتکه رو خوردم اونم با جاروی فراشی ... با لحن تندی گفت: خانوم من غلام نیستم من یاسرم غلام برادر دو قلومه اونی که همیشه همش بهش می رسید...و با عصبانیت در حالی که جاروش رو رو زمین می کشید دور شد و رفت...


از صفحه ف ب : خانم ر حسن پور
تصویر ترئینیست