۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

رویا

ناهار امروزم که نان جو با پنیر بود
رویا بود من بودم
رویا با من تنها بود
فکر آمد 
لامصب ! 
رویا در رفت 
من موندم 

  • این شعر فوق العاده نو! و تر و تازه ، چکیده یک اتفاق و داستان واقعی و کوتاهیست که در دست ساخت و سازه و دارد رشته به رشته در حالت تحریر غوطه میخورد !( بعله هم که یه بقال سر کوچه هم میتواند شاعر و یا نویسنده باشد . من مگه چِمه؟ ) ... در زیر زیربنای داستان هم بدون پر و بال دادن به جزئیات و فرعیات اش میآید تا چه به حاصل در آید بعدن .
وقت ناهار است ... کسی خانه نیست ... منم و رویا ... با هم گپ میزنیم ... میخندیم ... میرقصیموقت ناهار است ... رویا ناهار نمیخورد ... او دوست دارد باهم بگیم و بخندیم و برقصیم ... من اما گرسنه ام شده است
رویا بلند میشود و سفره را میآورد ... چیزی بجز دو نان جو در داخلش نیست
رویا تنها چیزیکه از یخچال پیدا میکند که لای نان بتوان گذاشت پنیر است
رویا کاردی را هم از داخل کابینت میآورد
لمیده ام به بالش ... تلویزیون را تماشا میکنم و نمیکنم ...
رویا خودش را نزدیکم کرده است ... صدا و گرمی نفسهامان در هم آمیخته میشود ... خودم را جم و جور میکنم ...
با خود ""فکر میکنم وقتی زندگی میتواند با نان جو یی و تیکه ای پنیر در گذار و گذر باشد ما را چه باک از زندگی کردن !""
رویا فکرم را میخاند ... ناراحت و ملتهب میشود از اینکه من دارم فکر میکنم ... بلند میشود و راه میافتد ... پاهایش از زمین کنده میشوند ... اوج میگیرد و بسوی آسمان پرواز میکند ... رویا فکر کردن را دوست ندارد ... رویا فکر کردن را هوویی برای خود میداند ... فکرم بریده میشود ... رویا رفته است و من تنها مانده ام بی رویا ...
نان و پنیر را میخورم تا دوباره به سرکارم برگردم
"حیف که فکر آدمی رویاهایش را و رویاهایش فکر آدمی را ازش میگیرد"

پ ن : اینها را بتندی و بدون روتوش ! مثل اکثر پُست هایم  اینجا میگذارم و نمیدانم چرا 
از صفحه ف.ب خودم
بهمن / 90 
 

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

حاجی بلند شو ببین و بخاب !


عصبی و پَکَر است . عصری آمده است پیشم . مثل هر روز سرحال و شاداب نیست . علتش را جویا میشوم .
من : چیزی شده مهندس ؟
مهندس : امروز با پسر بزرگ مرحوم حاج ...  که از آشنایان است رفتم برای برآورد هزینه اتمام ساختمان چندین طبقۀ نیم ساخت آنمرحوم  که دو ماه است فوت کرده  و  یکی از میلیاردرهای منطقه محسوب میشد  که چندین باغ و راغ و املاک و ... برای فرزندانش به ارث گذاشته است
من : خُب
مهندس : مبلغ هزینه که مبلغ اندکیست از جمله ریزه کاریهای باقیمانده ساختمان را وقتی به پسرش گفتم   دست روی دست زد و گفت : میبینی مهندس ؛  اگر حاجی دوماه دیگر زنده مانده بود این یکی ساختمان را هم تا الان تمام کرده بود و ما را با این گرانی و کمبود مصالح ساختمانی  درگیر ساخت و سازش نمیکرد .
من : (ء) + ( کُپ!)
مهندس : اَه اَه


۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

ای انسانها / از آلبوم ترانه شادی

 فقط میتونم اینو بگم که از این سرود خوشمان آمد و آوردیم اینجا به یادگار . متن شعر را این زیر گذاشتیم و صدایش را در پایینتر از آن میتوانید گوش فرا دهید .
...
...
...
ای انسانها در زندگی باشید با هم  مهربان 
مانید باهم برابری در هر كیش و هر زبان 
ای انسانها گرد هم آیید نغمه سرایید در بر ِهم 
با دسته یگانگی  بیفکنید دیو غم  
با نیروی عزم و اراده  باشید آماده بهر فردا 
سرود زندگانی را خوانید همه  یک صدا

آلبوم: ترانه شادي / آهنگ ساز: لودويک وان بتهون / شاعر : آذر آريان پور / خواننده : گروه, فريبا اسدي/ نوازنده : مسعود نظر
شیوه اجرا : ارکستر

اعجوبه مفلوج ، استیفن هاوکینگ / نمونه بارز امید به زندگی


( Stephen Hawking )

متولد 8 ژانویه 1942
او از هر گونه تحرک عاجز است. نه می تواند بنشیند نه برخیزد. نه راه برود. حتی
 قادر نیست دست و پایش را تکان بدهد یا بدنش را خم و راست کند. از همه بدتر توانایی سخن گفتن را نیز ندازد. زیرا عضلات صوتی او که عامل اصلی تشکیل و ابراز کلمات اند مثل 99 درصد بقیه عضلات حرکتی بدنش در یک حالت فلج کامل قرار دارند. مشتی پوست و استخوان است روی یک صندلی چرخدار که فقط قلبش و ریه هایش و دستگاه های حیاتی بدنش کار می کنند و بخصوص مغزش فعال است. یک مغز خارق العلده که دمی از جستجو و پژوهش و رهگشایی بسوی معماها و نا شناخته ها باز نمی ماند.


این اعجوبه مفلوج استیفن هاوکینگ پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است که اکنون در دانشگاه معروف کمبریج همان کرسی استادی را در اختیار داردکه بیش از دو قرن پیش زمانی به اسحق نیوتن کاشف قانون جاذبه تعلق داشت.همچنین وی را انیشتین دوم لقب داده اند زیرا می کوشد تئوری معروف نسبیت را تکامل بخشد و از تلفیق آن با تئوری های کوانتومی فرمول واحد جدیدی ارائه دهد که توجیه کننده تمامی تحولات جهان هستی از ذرات ریز اتمی تا کهکشان های عظیم باشد.
اینشتین معتقد بود که چنین فرمول یا قانون واحدی می بایست وجود داشته باشد و سالهای آخر عمرش را در جستجوی آن سپری کرد اما توفیقی نیافت.

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

دانشمند آمریکایی در جستجوی زنی برای تولد انسان اولیه


یک دانشمند آمریکایی مدعی شده که می‌توان کودک نئاندرتال را با استفاده از دی‌ان‌ای قدیمی شبیه‌سازی کرد درصورتیکه یک زن شجاع به عنوان رحم اجاره‌یی، این مسؤولیت را قبول کند.
این فرآیند در بسیاری از کشورها قانونی نبوده و نیازمند استفاده از دی‌ان‌ای استخراج شده از فسیلها است.
جورج چرچ، استاد ژنتیک دانشکده پزشکی هاروارد مدعی شده که این فرآیند ممکن بوده و اینکه نئاندرتال‌ها در کنار خشن و بدوی بودن، درعین حال بسیار هوشمند بوده‌اند.
باورها بر این است که این گونه، یکی از اجداد انسان مدرن بوده و ۳۳ هزار سال پیش منقرض شده است.
چرچ افزود که تغییر ژنوم انسان همچنین می‌تواند پاسخهایی را برای درمان بیماریهایی مانند سرطان و ایدز و کلید حیات تا ۱۲۰ سالگی ارائه کند.
چرچ در گفتگو با مجله اشپیگل اظهار کرد: من در حال حاضر دی‌ان‌ای کافی از استخوانهای فسیلها را برای بازسازی دی‌ان‌ای گونه‌های انسانی عمدتا منقرض شده جمع‌آوری کرده‌ام. اکنون به یک گونه انسان مونث شجاع برای ادامه کار نیاز دارم.
این استاد دانشگاه گفته که می‌تواند بخشهای ژنوم نئاندرتال را به سلولهای بنیادی انسان معرفی کرده و آنها را برای تولید یک جنین همتاسازی کرده و در بدن یک زن قرار دهد.
چرچ به پروژه ژنوم انسانی که نقشه دی‌ان‌ای انسان را طراحی کرده، کمک می‌کند و در این حوزه بسیار شناخته‌شده است. نظریات وی بیشتر متخصصان ژنتیک را که باور دارند همتاسازی انسان غیر قابل قبول است، متعجب ساخته است.
چرچ اظهار کرد: ما می‌توانیم تمام گونه‌های پستاندار را همتاسازی کنیم، از این رو احتمال همتاسازی انسان نیز بسیار زیاد است. چرا نباید این کار را انجام دهیم؟
وی افزود: نئاندرتالها ممکن است از تفکر متفاوتی با ما برخوردار بوده باشند. ما می‌دانیم که آنها از اندازه جمجمه بزرگتری برخوردار بوده‌اند و حتی ممکن است هوشمند‌تر از ما بوده باشند.
چرچ در ادامه گفت: حتی اگر با یک بیماری همه‌گیر یا پایان جهان روبرو شویم، شیوه تفکر نئاندرتالها می‌تواند بسیار مفید باشد.
به گفته چرچ، این شیوه شامل تولید مصنوعی دی‌ان‌ای از ماده فسیل شده و معرفی آن به خطوط سلولهای بنیادی انسان است.
وی امکان بازسازی گونه‌های قدیمی‌تر یا دایناسورها را غیرمحتمل خوانده چرا که محدودیت سنی دی‌ان‌ای قابل استفاده حدود ۱۰ میلیون سال است.


http://www.geneticsandsociety.org/article.php?id=6637


رفتن

این چه رفتن است
که تمام تو؛
در من
جا مانده است
...
 





بچه های امروز

بچه های امروز و پدر مادرای دیروز

بر روی تصویر کلیک کنید تا در سایز بزرگتر مشاهده کنید



۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

نو کیسه ها / از هادی یزدانی / اپیزود پایانی

    هادی یزدانی
  •  ثروتمند بودن به خودی خود امری مذموم نیست. به ثروتی که از راه مشروع و مطابق با ساز و کارهای قانونی به دست آید و حاصل خلاقیّت، استعدادهای فردی و پشتکار فردی یک نفر باشد، بایستی احترام گذاشت. دست کسی که در زمینه‌های صنعتی یا تولیدی کارآفرینی و اشتغال زایی می‌کند و سود خود را می‌بَرد، باید بوسید. بازرگانی که با توجّه به نیازهای حقیقی کشور به امر صادرات و واردات اقدام می‌کند باید در صدر جامعه بنشیند و قدر ببیند. هر کسی که با خلاقیّت‌ها و استعدادهای شخصی خود توانسته ثروتی به هم بزند، باید لذّت ثروتش را ببرد. امّا مشکل آنجاست که چندی ست در جامعهٔ ما طبقه‌ای نوظهور شکل گرفته که می‌توان آن‌ها را ذیل عنوان «نو کیسه‌ها» تقسیم بندی کرد. این طبقه که به پشتوانهٔ مناسبات ناعادلانهٔ اقتصادی و سیاسی به وجود آمده، حالا روز به روز فربه‌تر و قدرتمند‌تر شده است و فضای رقابت و حتّی زیست عزّتمندانه را برای دیگران محدود‌تر و ناعادلانه‌تر می‌کند.
بخشی از این «نوکیسه‌ها» که به نسبت بقیّه پاک دست‌تر هستند، ثروت خود را مدیون فعل و انفعالاتی نظیر بالا رفتن قیمت زمین‌ها و اموال و احشام آبا و اجدادی خود هستند. بسیاری از آن‌ها تا شب قبل «واجب الزّکات» بودند و صبح که از خواب برخاستند «واجب الحج» شده بودند. امّا حکایت بخش عظیمی از این طبقهٔ «نو کیسه»، داستان «پول‌های کثیف» است. پول‌های کثیفی که حاصل خیانت، زد و بند، رشوه خواری، نزول خواری، دزدی، قاچاق، رانت خواری و ده‌ها روش سیاه دیگر است. پول‌های کثیفی که گاهی طعم خون می‌دهد و بوی آبرو. متأسفانه مناسبات غیر شفاف و ناعادلانهٔ اقتصادی و سیاسی هم به قدرت گرفتن این طبقه کمک کرده است. طبقه‌ای که مناسبات درونی خود را به شکلی مافیایی سازماندهی می‌کند و به این ترتیب هر روز قدرت افزایی می‌کند.
  • این طبقهٔ «نوکیسه» بی‌شک یکی از بزرگ‌ترین موانع پیشرفت دموکراسی در کشور است. در کشوری که دموکراسی پیشرفته‌ای حاکم باشد، مناسبات اقتصادی و سیاسی شفاف‌تر خواهد شد و زمینه‌های فساد به حداقل خود خواهد رسید. این طبقهٔ فاسد از مناسبات غیر شفّاف امروز بیشترین بهره را برده است و به سودهای بادآوردهٔ سرشاری دست پیدا کرده است. به همین دلیل برخلاف برخی از ادّعاهای ظاهری آن‌ها، این طبقه یکی از دشمنان پیشرفت دموکراسی در کشور است و علیرغم اختلافات هویّتی یا اجتماعی با دشمنان ذاتی دموکراسی در ایران، ائتلافی نانوشته با آن‌ها دارند. اگر امروز خطر «نوکیسه‌ها» را جدّی نگیریم بی‌گمان خیانت بزرگی در حقّ آیندگان کرده‌ایم. «نو کیسه‌ها» یکی از بزرگ‌ترین دشمنان پیشرفت دموکراسی در ایران هستند.باید خطر آن‌ها را جدّی بگیریم ...

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

مَحرَم اسرار / داستان کوتاهی از هادی یزدانی / اپیزود چهارم


هادی یزدانی
دکتر امجدی وکیل پایه یک دادگستری بود. زمانی که هنوز دکتر امجدی نشده بود، به صورت اتّفاقی به واسطهٔ یکی از دوستانش با یکی از تاجرهای مهم و نامی آشنا شد. آن روز‌ها امجدی با مدرک لیسانس، وکالت می‌کرد. قضیه از این قرار بود که پسر آقای تاجر، دختری را حامله کرده بود و حالا خانوادهٔ دختر، قصد شکایت و پیگیری حقوقی داشتند. دوست مشترک امجدی و تاجر معروف، این دو را به هم معرّفی کرد و حالا امجدی وظیفه داشت که به هر صورت ممکن این بی‌آبرویی را جمع کند. امجدی هم، جَنَم خودش را در این پرونده نشان داد و با چند میلیونی که به دختر و خانواده‌اش داد، آن‌ها را از شکایت کردن منصرف کرد. دختر هم در کلینیک یکی از پزشکان آشنای آقای تاجر، بچّه را سقط کرد و همه چیز به خیر و خوشی تمام شده بود. این‌گونه بود که رفاقت امجدی و آقای تاجر از همین‌جا آغاز شد.
آقای تاجر یک دو جین وزیر و معاون وزیر و مدیر کل می‌شناخت و به واسطهٔ معاشرت با آن‌ها از اخبار دست اوّل اقتصادی و سیاسی کشور مطّلع می‌شد. ناگفته پیداست که آقای تاجر راه نقد کردن این اخبار را به خوبی بلد بود. در این بین، امجدی نیز تبدیل به وکیل اختصاصی و مَحرَمِ اسرار آقای تاجر شده بود و در برخی از معاملات او شراکت می‌کرد. بعد‌ها یکی از دوستان آقای تاجر در وزارت علوم زمینه ساز ادامهٔ تحصیل امجدی را فراهم کرد.
یک بار امجدی که حالا دیگر دکتر امجدی شده بود، مجبور شد پانصد میلیون تومان برای آقای تاجر نزول کند. همین‌جا بود که با حاجی منصف آشنا شد. این آشنایی ادامه پیدا کرد تا یک روز در جکوزی استخر خانهٔ دکتر امجد، حاجی منصف پیشنهاد ازدواج تنها پسر دکتر با دختر کوچکش را به او داد. پیشنهادی که پس از یکی دو روز با موافقت دکتر امجدی مواجه شد.



۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

حاجی منصف / داستان کوتاهی از هادی یزدانی / اپیزود سوم


هادی یزدانی
حاجی منصف، نه حاجی بود و نه منصف! اگر برای مثلِ «برعکس نهند نام زنگی، کافور» یک مصداق عینی می‌خواستی پیدا کنی همین حاجی منصف بود! به این دلیل به او حاجی می‌گفتند که شب عید قربان به دنیا آمده بود. البتّه این آخری‌ها به خاطر حرف مردم مجبور شده بود یک بار به عمره برود. حاجی اعتقاد داشت که پولی که با این زحمت و ترس و لرز به دست می‌آید نباید خرج سفر، از هر نوعش، کرد. البتّه حاجی منصف کار بدنی نمی‌کرد. او نزول خور بود. هر بدبخت و فلک زده‌ای که در زندگی کم می‌آورد می‌دانست که خانهٔ آخر، دفتر کار حاجی منصف است. حاجی هم شمّ اقتصادی خوبی داشت. به قیافهٔ طرف که نگاه می‌کرد می‌فهمید که باید صدی سه از او بگیرد یا بیشتر.
حاجی منصف در یک «پنت هاوس» زندگی می‌کرد. پنت هاوس حاجی منصف یکی از معروف‌ترین نمونه‌ها در برج‌های تهران بود. البتّه این پنت هاوس را به اجبار دو دخترش گرفته بود. هر چقدر حاجی در خرج کردن خسّت به خرج می‌داد، دختر‌ها ولخرج بودند. هر وقت حاجی از دست بریز و بپاش‌های دختر‌ها خسته می‌شد با نهیب زنش مواجه می‌شد که «برای بعد مردنت که نمی‌خوای مَرد! آخرش هم همهٔ این‌ها رو برای دو تا دوماد مفت خور می‌ذاری و می‌میری!».
چند ماه قبل کار حاجی به بیمارستان قلب کشیده بود. قضیه از این قرار بود که دختر کوچک حاجی حین کَل کَل با پسر جوانی که رانندهٔ یک پورشهٔ قرمز بود، بی‌ام و ۲۰۱۱ حاجی رو به کنار جدول کوبیده بود. حاجی وقتی آن روز ماشینش را دید، قلبش گرفت و یک لحظه مرگ را جلوی چشم خودش دید. روزی که حاجی از بیمارستان ترخیص شد، بی‌ام و را برای فروش پیش آقا منصور، رفیق نمایشگاهی‌اش برد. حاجی کلا عادت نداشت که سوار ماشین تصادفی بشود. همان روز از آقا منصور یک مرسدس بنز ۲۰۱۲ خرید و به سمت دفتر رفت. مشتری‌های آن روز حاجی مجبور شدند صدی چهار و نیم از حاجی پول نزول کنند تا ضرر تعویض بی‌ام و جبران شود!

شب که حاجی به خانه رفت حجّت را بر خانمش تمام کرد. دختر‌ها باید شوهر می‌کردند. حاجی از قبل شوهر‌ها را هم برایشان در نظر گرفته بود. دختر بزرگ‌تر حاجی باید با پسر کوچک‌تر مهندس شهسواری ازدواج می‌کرد. مهندس شهسواری، سازندهٔ همین برجی بود که حاجی در پنت هاوس آن زندگی می‌کرد و از همان جا با هم آشنا شده بودند. دختر کوچک‌تر هم باید با تنها پسر دکتر امجدی ازدواج می‌کرد. حاجی از قبل فکر همه جا را کرده بود و چند وقتی بود که با مهندس شهسواری و دکتر امجدی حرف‌هایش را زده بود. دختر‌ها اوّل مقاومت کردند و گفتند که هنوز برای ازدواج زود است ولی سرانجام تسلیم شدند. سال بعد، حاجی هر دو دختر را عروس کرده بود. حالا حاجی با خیال راحت به کار‌هایش می‌رسید. 


 

کشف داروی درمان ام.اس در ایران


محققان دانشگاه علوم پزشکی تبریز داروی گیاهی برای درمان قطعی بیماری ام. اس(MS) کشف کردند.
رییس دانشگاه علوم پزشکی تبریز گفت:این داروی گیاهی که با طبیعت گرم بر روی علایم بالینی و فاکتورهای التهابی بیماران ام. اس که مبتنی به تغذیه بوده ، ام اس نوت ( نوتریشن ) نام گرفته است.
آقای دکتر یعقوبی افزود: این دارو که از روغن گیاهان خاصی بدون عوارض به صورت شربت تهیه شده است می تواند ضایعات غشاء عصبی را از بین برده و سیال بودن را به غشاء عصبی برگرداند .
وی گفت : سهیلا رضاپور فیروزی با استاد راهنمای خود ،سید رفیع عارف حسینی دو و نیم سال روی این طرح فعالیت کرده است.
خانم سهیلا رضا پور فیروزی گفت : این مکمل تاکنون بر روی 100 نفر آزمایش شده و 65 نفر درمان را به پایان برده اند که در برخی از آنها بسته به پیشرفت و مدت زمان ابتلا به بیماری بهبودی قطعی تا نسبی حاصل شده است .

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

معامله گر / داستان کوتاهی از هادی یزدانی / اپیزود دوم



هادی یزدانی
علی آقا و آقا منصور با هم شریک بودند. آن دو رفیق‌های دوران سربازی بودند که بعد از گذراندن دوران خدمت، مغازه‌ای گوشهٔ شهر گرفته بودند و با هم تراشکاری می‌کردند. ده سالی از شراکت آن‌ها می‌گذشت. مدّتی بود که علی آقا کاهش وزن شدید پیدا کرده بود. مردی که ۱۰۰ کیلو وزن داشت و وقتی سر سفرهٔ صبحانه می‌نشست با دو عدد نان سنگک، حداقل شش تخم مرغ نیمرو شده می‌خورد حالا ظرف شش ماه، ۲۸ کیلو وزن کم کرده بود.
بعد از یک ماه که علی آقا و زنش از این دکتر به آن دکتر می‌رفتند، یکی از آن‌ها به تشخیص رسید. سی تی اسکن و آزمایشات نشان می‌داد او سرطان پانکراس دارد. سرطان آن قدر گسترش پیدا کرده بود که دیگر عمل جرّاحی هم فایده‌ای نداشت. علی آقا روزهای آخر از شدّت درد به تریاک رو آورده بود.
یک بار که آقا منصور از همسایهٔ کارگاه برایش یک لول تریاک خریده بود، دست منصور را گرفت و گفت: «منصور من دیگه رفتنی‌ام. زن و بچّه‌ام رو به تو می‌سپارم. نذار بعد از مردنم کم و کسری داشته باشن».
یک ماه بعد، علی آقا مرد. تا دو سال بعد از مردن علی آقا، آقا منصور کجدار و مریز با خانوادهٔ او کنار می‌آمد و مختصری مقرّری ماهیانه بابت نصف سهم کارگاه و دستگاه‌ها به آن‌ها می‌داد. یک بار که صدیقه خانم از کم بودن مقرّری شکایت کرد، آقا منصور حرفی که چند ماه بود روی دلش مانده بود به او زد و خیلی رک به او گفت: «همشیره، شوهر تو رفیق ما بود، سر جای خودش. این آخری‌ها فکر می‌کنی کی خرج دوا درمونش رو می‌داد!؟ من! کی خرج اون تریاک‌ها که می‌کشید رو می‌داد!؟ من! کی خرج کفن و دفنشو داد!؟ من! حالا هم که نقل من و شما مَثَل کار کردن خرِ و خوردن یابو! اصلا حالا که این جور شد شب چهارشنبه با اخویت بیا سرِ حساب. من می‌خوام سهمتون رو از مغازه و وسایل بدم. والسّلام!».
شب چهارشنبه صدیقه خانم با برادرش برای حساب و کتاب به خانهٔ آقا منصور رفت. آقا منصور سیاههٔ خرج و مخارج و ارزش مغازه و وسایل را جلوی آن دو نفر گذاشت. بعد هم به هر ترتیبی بود با چند میلیون تومان رضایت زن را گرفت و اسناد به صورت رسمی به او منتقل شد. همه جا پیچیده بود که منصور مال بچّه یتیم‌های علی را خورده و مغازه و دستگاه‌ها را بُز خری کرده است. دو پسر علی آقا با هزار بدبختی درس خواندند و به دانشگاه رفتند. حالا هم برای خودشان مهندس هستند و دستشان به دهانشان می‌رسد. آقا منصور هم چند سال بعد مغازه و دستگاه‌ها را فروخت و از آن موقع تا حالا نمایشگاه فروش اتوموبیل دارد. حالا آقا منصور و پسر‌هایش هر روز ماشین‌هایی را معامله می‌کنند که قیمتشان به اندازهٔ ده سال پس انداز بچّه‌های علی آقاست.

:: اپیزود اول / آقاجان


جنگ و صلح از نوع گربه ای

داستان سگ و گربه در کتاب فارسی اول دبستان اگر خاطرتان باشد . ورژن جدیدش را از دست ندهید که تازه به بازار آمده . خود ِ خودِ تصاویر میگویند که چی شد پس اینهمه خصومت و عداوت ... پس چرا صلح و آشتی اومد این وسط  (ء)


2
1
3

4












6
5













خاطراتی خوش و خرم برای دان آرزو مندم


 

از اینجا تا آسمان خدا چقدر راه است

داشت دفترمشقش را جمع می کرد . چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود . در تیتر یکی از مطالب اش یک "سه" بود با چند "صفر"جلوش .
عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند .
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
- بابا سرش را بلندنکرد و باصدایی آرام گفت: فردا یه کم بیشتر مسافرکشی می کنم ، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید .
صبح زود، رفت کنارپنجره .  پرده را کنار زد . باران ریز اما تندی می بارید.  گویا قطره های باران برای رسیدن به زمین با هم مسابقه گذاشته بودند.
بند دلش پاره شد . آخه توی این بارون که مسافری سوار موتور بابام نمی شه .
اشک توی چشمهایش حلقه زد .
از پشت پنجره آمد کنار .
یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از چند "صفر"هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند...





۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

آقاجان / داستان کوتاهی از هادی یزدانی / اپیزود اول



هادی یزدانی
آقا جان پانزده سال پیش مُرد. یک روز مثل همیشه سوار دوچرخه‌اش شد تا برای دیدن دوستانش به پارک کنار سی و سه پل برود. رفت و تصادف کرد و دیگر برنگشت. 
خانم جان از همان موقع تنها شد. حالا خانم جان مانده بود و یک خانهٔ قدیمی بزرگ که هر جای آن را...  که نگاه می‌کرد، خاطره‌ای از آقا جان برایش زنده می‌شد. دو دختر و دو پسرش هر کاری می‌کردند خانم جان حاضر به فروش یا اجارهٔ خانه نبود. پیرزن مثل همهٔ هم سن و سالی‌هایش اعتقاد داشت که «آدم تنها در خانهٔ خودش عزیز است». 
خانهٔ آقا جان بزرگ بود امّا دو ایراد عمده برای بچّه‌ها و نوه‌های پیرزن داشت. اوّل اینکه در یکی از کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر بود و تردّد با ماشین در آن کوچه‌ها خیلی سخت بود. دوّم اینکه به خانهٔ هر چهار فرزند خیلی دور بود و همین باعث شده بود که سر زدن آن‌ها به پیرزن، سخت‌تر شود. به همین دلیل بچّه‌ها و نوه‌ها خیلی کم می‌توانستند به دیدار خانم جان بیایند. 
یک سال قبل از اینکه خانم جان بمیرد، از بالای ایوان حیاط افتاد و لگنش شکست. خدا بیامرز به همین دلیل سال آخر عمرش را زمین‌گیر شده بود. با وجود این، حاضر نبود دل از آن خشت و آجرهای دوست داشتنی‌اش بِکَنَد. به همین خاطر سال آخر را به کمک یک پرستار زندگی می‌کرد. وقتی که خانم جان مرد، فقط مراسم سوّم را برایش گرفتند. بچّه‌ها و نوه‌ها سعی می‌کردند در ظاهر آبروداری کنند امّا زیاد هم از مردن پیرزن ناراحت نبودند. خانم جان این اواخر به دلیل زمین گیری، خیلی بداخلاق شده بود.

روزی که به مناسبت مراسم سالگرد خانم جان همه سر مزارش جمع شده بودند، داماد کوچک‌تر خانواده، مهندس شهسواری، که در شهرداری مرکزی کار می‌کرد خبر خوبی برای بقیّه داشت. طرح تعریض خیابانی که قرار بود از روبروی خانهٔ آقا جان عبور کند، پس از سال‌ها از پستوهای شهرداری بیرون آمده بود و قرار بود اجرایی شود. هیچ‌کدام باورشان نمی‌شد امّا یکی دو ماه بعد دیدند که خبر کاملا درست بوده است. 
روزی که بچّه‌ها خانهٔ آقا جان را فروختند به جای آن کوچه‌های تنگ و باریک، یک خیابان عریض روبروی خانهٔ پدری آن‌ها افتاده بود. حالا یک ریالشان ده تومان شده بود. وقتی پول فروش خانه را از بساز و بفروشی که آن را خریده بود، گرفتند و به صورت قانونی تقسیم کردند؛ سهم هر کدامشان آن قدر بود که زندگی‌شان را زیر و رو کند. حالا هر کدام از چهار فرزند آقا جان برای خودشان برو و بیایی دارند و سری بین سر‌ها درآورده‌اند. همهٔ این‌ها به مدد همان خانهٔ قدیمی آقا جان بود که هیچ کدام حاضر نبودند برای دیدن پیرزن زمین‌گیر شده به آنجا سر بزنند.


۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

مادر شما هم بسلامت باداباد / 2


گزارش کار!
برای دیدن تصویر در سایز بزرگ روی آن کلیک کنید
گفته بودم که "ام آر آی " علاوه بر هزینه تصویربرداری هزینه ایاب ذهاب هم دارد !
امروز رفتم تبریز برای ام آر آی ... با چه مکافاتی با این پای طفلک مان رانندگی کردیم بماند به کنار ... بیمارستانهای دولتی بیشتر از یکماه وقت برای تصویر برداری میدادند ... رفتیم مرکز تصویربرداری خصوصی ... پنج روز وقت دادند ... 160 هزار تومان هم از برای عکس از کمر و هیپ ! طلب کردند  ... تخفیف دادند و شد 1598760 ریال (باز دمشان گرم!)
به سلامتی اکبر و اصغر آقا ! دوشنبه باید برم اونجا ... موقع برگشتن درست اوایل جاده اصلی اهر از طرف تبریز وانت نیسان آبی رنگی سلانه سلانه به راه بود . خط وسط جاده بریده بریده بود و از جلو ماشینی بطرف ما نمی آمد. تصمیم به سبقت با رعایت موارد مرتبط گرفتم .عقب ماشینمان که از نیسان جلو زد متوجه شدم خط وسط جاده ممتد شده است در این میان.

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

مادر شما هم بسلامت باداباد / 1


  اندر عذاب چند ماهه پا و زانو و ران و لگن ِ (معذرت!) چپ حقیر بعد از اتفاقات ساده زلزله و رفتن به چندین دکتر و ارتوپد و دادن انواع و اقسام آزمایشات و خوردن دواهای رنگ برنگ و زدن چندین آمپول و نتیجه نگرفتن از اینهمه ...درمان و مداوا ، همچنان لنگان راه رفتن ِ گاهن به گُداری مان تمام نشد که امروز ظهری پزشک درمانگرمان ما را حواله فرمودند تا عکس (MRI ) از نقاط معلومه و ملحوظه! گرفته شود ... متاسفانه بیمارستان شهرمان دزگاه! ام آر آی ندارد .

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

میخام برگردم

1357 منزل آقای کوهی
محمد رضا فرهنگدوست ، نعمت معتقدی
1352 منزل پدری













احساس میکنم بزرگ شده ام و شایدم خیلی گنده! بدم میاد از اینهمه طول و تفصیل دادن و طول و تفصیل گرفتن " به " و " از " زندگی بزرگوارانه .
دلم میخواد برگردم به دوران کودکی و یا حداقلش دوران نوجوانی ام . میخوام دنیام همون دنیای ...کوچیکی باشه که فقط بدرد بازی کردن میخوره ... خیلی دلتنگ ِ صفا و شادی اون روزام . خیلی
دوست دارم از نو و یا از ربع گذشته ی زندگی ام شروع کنم . نمیشه نه ؟ نمیتونم ؟ ... 
مگر این خوان ِ مصلحت و نعمت! ( بر انسان ِ سلطان ِ سترگِ بر روی زمین و دست در خمیر مانده ی بحران زده ی مفلوک ِ مجبور ِ به زندگانی نزار و نحیفِ رنگ و رو باخته ی حماقت آمیخته ی دردآلوده و ستم کش ِ همیشه برده ی روح و جسم ِ محصور ِ در قالب ِ بظاهر غالب ِ اغلب سراپا تقصیرش! ) گسترانیده نشده هنوز ؟
پ ن :  یادی از آرشیو وبلاگم در بهمن 87  که دلم تنگ همین آرزوست هنوز

همچنین"مسعود مشهدی" دروبلاگش داستان هموندی! نوشته که خاندن آن خالی از لطف نیست که متن آن  در زیر آمده است

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

حصار

گیسو به باد و باده پریشان؛
وقتی همه درهایت
دسته دسته
به روی رویاهایم
بسته است؛

دلت برایم تنگ خاهد لرزید
اگر از حصار خانه ات
هرگزعبور نکنم میدانم




خرداد 86

حواست جمع !

چند روزیست که آمپر بنزین ام از کار افتاده منتها حُسن کارش این است  که وقتی باک پُر است  عقربۀ نشانگر موجودی بنزین  ، همان  را نشان میدهد که وقتی خالیست  و  یا نزدیک به تمام شدن ! 

تصویر مرتبط و واقعیست !

این امر گرچه گاهی خطرناک است اما نتیجه اخلاقی اش میتواند این باشد که :
1 - همیشه چیزی بین "بیم و امید" برای گفتن ، هستن ، ماندن ، رفتن ، داشتن ، دست یافتن و حتا از دست دادن داری .
2 - مغرور و یا مایوس نباش . راه بیفت منتها با حواسی جمع !



۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

بیداد و داد

صبح جمعه 22 دی 91 حیاط مسکونی
دیروز برف باریده بود
شب اش زلزله آمد باز
امروز جمعه هوا آفتابی بود
شب اش اما بد جوری سرد
یخبندان است
داروغه محل ، طفلکی اما بیدار
ساعت سه و نیم نصف شب
صدای سوتک اش
فضای یخی کوچه را میشکند
ساعتی بعد سپور از راه خاهد رسید
طفلکی هر دو تَن
نانشان از شیر مادر هم حلال تر
یاد ِ هنوز چادرنشینان زلزله زده در این سرمای نامراد
در کُنج دل و مغزم بیداد میکند . داد میطلبد



اهر / بامداد شنبه 23 دی 91

پ ن: زلزله دیشب که ساعت 10 دقیقه به 2 بامداد بود در سایتهای داخلی زلزله نگاری ثبت نشد نمیدانم چرا .... 3.5 ریشتری بود در عمق 2.5 کیلومتری زمین و 6 کیلومتری اهر

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

چگونگی حضور نابينايان در فضای مجازی

آقای محمد رضا بزمشاهی (روشندل)
اين پرسشی است كه برخی دوستان پرسيده اند برخی اين پرسش را مطرح كرده و تعدادی از دوستان  نيز در گفتگوهای تلفنی و حضوری چنين پرسشی داشته اند 
امشب يكی از دوستان نيك محضر ميگفت كه خجالت ميكشيده اين را بپرسد
برای اطلاع دوستان به عرض ميرساند در كامپيوترها شركت مايكرو سافت برنامه ای به نام narrator تهيه و تعبيه كرده كه به صورت گويا برخی وقايع سيستم رايانه ای را بيان ميكند ورژن بسيار ارتقا يافته اين برنامه برنامه ای است به نام jaws كه مخفف job access with speech ميباشد البته در لغتنامه ها اين كلمه به دندانه آرواره دندان كوسه و مانند اينها ترجمه شده است
 اين برنامه در دو حالت بريل و گويا وجود دارد با قدرت محاسبه اين برنامه اكثر تحولات مونيتور و سيستم كامپيوتر گزارش ميشود 
مثلا پس از ورود به هر صفحه اينترنتی و پر شدن آن تعداد لينكها تعداد هدينگها و تعداد خطوط صفحه محاسبه ميگردد يا پس از ورود به هر آيكون از كامپيوتر تعداد آيكونهای موجود در آن محاسبه و اعلام ميگردد 
شما ميتوانيد ورژن 11 اين برنامه را از سايت 4 share دانلود كنيد البته اگر خواستيد آن را نصب كنيد ريزه كاريهايی دارد كه بايد موقع نصب به  آن دقت کنید  برای خواندن متون فارسی نرم افزارهای كمكی مانند پارسآوا نويد پك جاز و آريانا ساخته شده است

از صفحه ف.ب آقای محمدرضا بزمشاهی


۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

کلیدر

عکسی دیدنی از شخصیت های واقعی کلیدر بعد از کشتن آنها . گل محمد، خان عمو ، علی جان ، بیک محمد ، و رئیس ژاندارمری وقت .
آنها که کلیدر را خوانده اند بدون شک با دیدن این عکس به هیجان می آیند

عکسی واقعی از قهرمانان رمان کلیدر

رمان کلیدر (۱۳۶۳–۱۳۵۷) اثری ازمحمود دولت آبادی، نویسندهٔ معاصر است که در سه هزار صفحه و ده جلد به چاپ رسیده و روایت زندگی یک خانوادهٔ کرد ایرانی است که به سبزوار خراسان کوچانده شده‌اند. داستان کلیدر که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است بین سال‌های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ روی می‌دهد. کلیدر نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است .
کلیدر که «سرنوشت تراژدیک رعیت‌های ایرانی و قبایل چادرنشین را در دوره‌ای که سیاست زور حاکم است به تصویر می‌کشد» بر اساس حوادث واقعی نگاشته شده و به شرح سختی‌ها و رنج‌هایی روا رفته بر خانوادهٔ کَلمیشی می‌پردازد.

دانلود کامل رمان کلیدر در ده جلد
قسمتی از مطلب از ویکی پدیا 

 

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

اولین فرش سنگی جهان در میدان ایپک تبریز

مرحوم مهندس بهروز احمدی طراح فرش سنگی
اولین فرش سنگی جهان در میدان ایپک تبریز(منصور سابق) اجرا شد.
طرح این فرش سنگی از طرح یکی از فرش های تاریخی و نفیس تبریز با طرح باغی که مربوط به قرن ۱۱ ه.ش بوده و در موزه فرش ایران نگهداری می شود ،اقتباس شده است. ابعاد فرش ۴۲ متر در ۲۹ متر می باشد که با ۵۰۰ هزار قطعه ۵ سانتیمتر در ۵ سانتیمتر و در ۱۲ رنگ ساخته شده است .
...
لازم به توضیح است : مهندس بهروز احمدی طراح فرش سنگی بزرگ چهارراه منصور(پروزه ایپک) قبل از این که افتتاح طرح بی نظیرش را ببیند، درگذشت. بهروز احمدی صبح روز چهارشنبه ۱۵ شهريور ماه، در سن ۶۶ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت.... روانش رها دراوج خوبیها شاد باد