۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

مَحرَم اسرار / داستان کوتاهی از هادی یزدانی / اپیزود چهارم


هادی یزدانی
دکتر امجدی وکیل پایه یک دادگستری بود. زمانی که هنوز دکتر امجدی نشده بود، به صورت اتّفاقی به واسطهٔ یکی از دوستانش با یکی از تاجرهای مهم و نامی آشنا شد. آن روز‌ها امجدی با مدرک لیسانس، وکالت می‌کرد. قضیه از این قرار بود که پسر آقای تاجر، دختری را حامله کرده بود و حالا خانوادهٔ دختر، قصد شکایت و پیگیری حقوقی داشتند. دوست مشترک امجدی و تاجر معروف، این دو را به هم معرّفی کرد و حالا امجدی وظیفه داشت که به هر صورت ممکن این بی‌آبرویی را جمع کند. امجدی هم، جَنَم خودش را در این پرونده نشان داد و با چند میلیونی که به دختر و خانواده‌اش داد، آن‌ها را از شکایت کردن منصرف کرد. دختر هم در کلینیک یکی از پزشکان آشنای آقای تاجر، بچّه را سقط کرد و همه چیز به خیر و خوشی تمام شده بود. این‌گونه بود که رفاقت امجدی و آقای تاجر از همین‌جا آغاز شد.
آقای تاجر یک دو جین وزیر و معاون وزیر و مدیر کل می‌شناخت و به واسطهٔ معاشرت با آن‌ها از اخبار دست اوّل اقتصادی و سیاسی کشور مطّلع می‌شد. ناگفته پیداست که آقای تاجر راه نقد کردن این اخبار را به خوبی بلد بود. در این بین، امجدی نیز تبدیل به وکیل اختصاصی و مَحرَمِ اسرار آقای تاجر شده بود و در برخی از معاملات او شراکت می‌کرد. بعد‌ها یکی از دوستان آقای تاجر در وزارت علوم زمینه ساز ادامهٔ تحصیل امجدی را فراهم کرد.
یک بار امجدی که حالا دیگر دکتر امجدی شده بود، مجبور شد پانصد میلیون تومان برای آقای تاجر نزول کند. همین‌جا بود که با حاجی منصف آشنا شد. این آشنایی ادامه پیدا کرد تا یک روز در جکوزی استخر خانهٔ دکتر امجد، حاجی منصف پیشنهاد ازدواج تنها پسر دکتر با دختر کوچکش را به او داد. پیشنهادی که پس از یکی دو روز با موافقت دکتر امجدی مواجه شد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟