۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

دعوای گربه ها و ما

وسط تابستان باشد
هوا گرم باشد
شب باشد
خنکی منطقه کوهستانی هم  باشد در شب
تخت خابت را در حیاط
زیر یک نسیم مَلَس پهن کرده باشی
و بروی به خاب ناز
دنبال رویاهایت شاید
آنوقت دو تا بچه گربۀ همسایه
که گویا با هم خاهر برادر باشند
درست نزدیک تخت خابت
یهویی با هم دعوا کنند
حالا قضاوت نمیکنیم سر چی !
جیغ و داد راه بندازن
در تاریکی حیاط
جو گیر نمیشوی ؟
گرچه من الان دنبال جن گیرم !

عشق در نگاه اول

هردو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلا همدیگر را نمی‌شناختند،
گمان می‌بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان‌ها، پله‌ها و راهروهایی
که آن دو می‌توانسته‌اند از سال‌ها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی‌آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته‌اید در گوشی تلفن؟
 ولی پاسخشان را می‌دانم.
 نه، چیزی به یاد نمی‌آورند.
بسیار شگفت زده می‌شدند
اگر می‌دانستند، که دیگر مدت‌هاست
بازیچه‌ای در دست اتفاق بوده‌اند.
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک می‌کرد دور می‌کرد،
جلو راهشان را می‌گرفت
و خنده‌ی شیطانیش را فرو می‌خورد و
کنار می‌جهید.
علائم و نشانه‌هایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه‌ی گذشته
برگ درختی از شانه‌ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته‌های کودکی نبوده باشد؟
دستگیره‌ها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصله‌ای کوتاه آن دیگری.
چمدان‌هایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازی
فقط ادامه‌ایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه‌ی آن باز می‌شود.

:: ویسلاوا شیمبورسکا

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

به مناسبت 16تیرماه سالگرد درگذشت سید مرتضی موسوی اهری شاعر«سوتک»



شعر سوتک ، شعری که به اشتباه به نام دکتر شریعتی میشناسیم !
چند نفر ما این شعر را شنیده ایم یا خوانده ایم؟! چند نفر فکر می کنند و بر این باورند که شعر ” سوتک ” را دکتر شریعتی نوشته و سروده است؟!

پس از مردن چه خواهد شد
نمی‌دانم
نمی‌خواهم بدانم
کوزه گر
از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی‌در‌پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و فریاد گلویم
گوش‌ها را بر ستوه آرد
و خواب خفتگان خفته را
آشفته و آشفته ‌تر سازد
و گیرد او
بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام
اختناق مرگبارم را

تقریبا اکثر کسانی که سر و کارشان با شعر و ادب است این شعر را هم مثل شعر زمستان اخوان ثالث یا شعر تولدی دیگر فروغ یا هوای تازه ی شاملو ، به کرات شنیده اند و چون تبلیغ شده روی این شعر که کار دکتر شریعتی بوده ، پذیرفته اند که دکتر شریعتی شعر سوتک را سروده . در حالی که شاعر این شعر ، شاعری کمتر شناخته شده بنام موسوی اهری ست . این شاعر گمنام که کتابی هم در سالهای دور چاپ کرده ، نام کاملش سید مرتضی موسوی فرزند سید قاسم است که در 4 آذرماه 1321در روستای رشت‌آباد قدیم، از توابع اهر، به دنیا آمد . وی تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود و متوسطه را در اهر به اتمام رساند و در ادامه از دانشسرای تبریز فارغ‌التحصیل می‌شود و به شغل معلمی روی می‌آورد. اشعار او در روزنامه‌های کیهان، اطلاعات، مجله جوانان و عصر تبریز به چاپ می‌رسیده است. آثار انتقادی او باعث برانگیختن خشم صاحبان قدرت می‌شود؛ به طوری که توسط ساواک جهمنی دستگیر، شکنجه و زندانی می‌شود و عاقبت در 16 تیرماه 1354 به حیات پرماجرای خود خاتمه می‌دهد.

شعری دیگر از مرتضی موسوی اهری:
سرود سروها

در باغ، های و هوی غریبی فتاده است
از هر طرف صدای تبر می‌رسد به گوش
و چرخ سفله
سینه خورشید خویش را
با دشنه کسوف از هم دریده است!
در اختناق باغ نفس بند می‌شود
گویی که بامداد قیامت رسیده است
اینک پرندگان باغ
با بال‌های خسته خود بر فراز باغ
پرواز می‌کنند
و با زبان خود که همان بی‌زبانی است
هر دم هزار همهمه آغاز می‌کنند!
از هر طرف صدای تبر می‌رسد به گوش
و خورشید با آن‌ همه جلالت و حشمت
در زیر چکمه‌های کسوف آرمیده است
بانگی بلند
در کوه‌ها و افق‌های دوردست
می‌پیچد، هولناک
باید ز سروهای باغ
حتی یکی بجا نگذاریم هر کجاست



۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

دبستان همت اهر

از بچه های قدیم اهر
کسی اگه کسی رو توی این عکس میشناسه اعلام نظر فرماید تا بماند به یادگار اینجا 





از صفحه ف ب جناب علی رستمی عزیز


۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

شعری از آفاناسی فیـــِت، 1859


دوسـتِ دور ِ مـن!
چيزی از اين ضجه‌هايم درياب
تو اين فرياد زخم‌خورده‌ام را
بر من ببخش!
خاطرات جانم را/ می‌شكوفانی
و شكوهت
هماره در ياد زنده بوده‌است

چه‌كسی می‌تواند بگويد
كه ما زندگی را نمی‌شناختيم
كه خوبی و لطافت
هرگز در ما شعله‌ور نبوده‌اند؟
وای از اين سَرهای پوچ و بی‌احساس
كجايند حالا/ اينان/ جملگي؟
جانِ ما هنوز شراره می‌كشد
و چونان هميشه آماده‌ است
تا همه‌ی‌ جهان را/ به آغوش درآرد...

تب‌لرز ِ بيهوده‌ای‌ست در من
پس چرا كسی پاسخی نمی‌آرَد
صداها زنده می‌شوند/ آری
اما باز يخ می‌زنند
و تو/ تنها مانده‌ای/ در پس اين‌همه
نوايت از دوردست
هيجانی عظيم/ هديتم می‌كند
در گونه‌هايم خون می‌دود
و قلبم سرشار الهام است.
دوركنيد از من اين رؤيا را/ دور!
كه در آن
اشكها بيداد می‌كنند!

مرا بر اين زندگاني
كه هماره با نفسی بريده جاری‌ست
رغبتی نيست...
زندگی و مرگ
اينان چه هستند؟
تنها
حسرتِ آن آتشی را دارم
كه بر فرازِ همه‌ی هستی درخشيد
و اكنون
به قلبِ شب می‌رود
و گريه سَرمی‌دهد!


آفاناسی فیـــِت، 1859
ترجمه: حمیدرضا آتش‌برآب، کی‌یـــِف، 14 دسامبر 2002
از کتاب ِ «عصر ِ طلایی و عصر ِ نقره‌ایِ شعر ِ روس»، نشر نی
عکس: کادری از بازیِ گیرای نـیـکـالای بـورلـیـایــِف
در درام ِ «کودکیِ ایوان»، اثر ِ چشمگیر ِ آندری تارکوفسکی، 1962
*این اثر را تارکوفسکی براساسِ داستانِ «ایوان» اثر ولادیمیر باگامولاف ساخت!