دوسـتِ دور ِ مـن!
چيزی از اين ضجههايم درياب
تو اين فرياد زخمخوردهام را
بر من ببخش!
خاطرات جانم را/ میشكوفانی
و شكوهت
هماره در ياد زنده بودهاست
چهكسی میتواند بگويد
كه ما زندگی را نمیشناختيم
كه خوبی و لطافت
هرگز در ما شعلهور نبودهاند؟
وای از اين سَرهای پوچ و بیاحساس
كجايند حالا/ اينان/ جملگي؟
جانِ ما هنوز شراره میكشد
و چونان هميشه آماده است
تا همهی جهان را/ به آغوش درآرد...
تبلرز ِ بيهودهایست در من
پس چرا كسی پاسخی نمیآرَد
صداها زنده میشوند/ آری
اما باز يخ میزنند
و تو/ تنها ماندهای/ در پس اينهمه
نوايت از دوردست
هيجانی عظيم/ هديتم میكند
در گونههايم خون میدود
و قلبم سرشار الهام است.
دوركنيد از من اين رؤيا را/ دور!
كه در آن
اشكها بيداد میكنند!
مرا بر اين زندگاني
كه هماره با نفسی بريده جاریست
رغبتی نيست...
زندگی و مرگ
اينان چه هستند؟
تنها
حسرتِ آن آتشی را دارم
كه بر فرازِ همهی هستی درخشيد
و اكنون
به قلبِ شب میرود
و گريه سَرمیدهد!
آفاناسی فیـــِت، 1859
ترجمه: حمیدرضا آتشبرآب، کییـــِف، 14 دسامبر 2002
از کتاب ِ «عصر ِ طلایی و عصر ِ نقرهایِ شعر ِ روس»، نشر نی
عکس: کادری از بازیِ گیرای نـیـکـالای بـورلـیـایــِف
در درام ِ «کودکیِ ایوان»، اثر ِ چشمگیر ِ آندری تارکوفسکی، 1962
*این اثر را تارکوفسکی براساسِ داستانِ «ایوان» اثر ولادیمیر باگامولاف ساخت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟