۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

آقاجان / داستان کوتاهی از هادی یزدانی / اپیزود اول



هادی یزدانی
آقا جان پانزده سال پیش مُرد. یک روز مثل همیشه سوار دوچرخه‌اش شد تا برای دیدن دوستانش به پارک کنار سی و سه پل برود. رفت و تصادف کرد و دیگر برنگشت. 
خانم جان از همان موقع تنها شد. حالا خانم جان مانده بود و یک خانهٔ قدیمی بزرگ که هر جای آن را...  که نگاه می‌کرد، خاطره‌ای از آقا جان برایش زنده می‌شد. دو دختر و دو پسرش هر کاری می‌کردند خانم جان حاضر به فروش یا اجارهٔ خانه نبود. پیرزن مثل همهٔ هم سن و سالی‌هایش اعتقاد داشت که «آدم تنها در خانهٔ خودش عزیز است». 
خانهٔ آقا جان بزرگ بود امّا دو ایراد عمده برای بچّه‌ها و نوه‌های پیرزن داشت. اوّل اینکه در یکی از کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر بود و تردّد با ماشین در آن کوچه‌ها خیلی سخت بود. دوّم اینکه به خانهٔ هر چهار فرزند خیلی دور بود و همین باعث شده بود که سر زدن آن‌ها به پیرزن، سخت‌تر شود. به همین دلیل بچّه‌ها و نوه‌ها خیلی کم می‌توانستند به دیدار خانم جان بیایند. 
یک سال قبل از اینکه خانم جان بمیرد، از بالای ایوان حیاط افتاد و لگنش شکست. خدا بیامرز به همین دلیل سال آخر عمرش را زمین‌گیر شده بود. با وجود این، حاضر نبود دل از آن خشت و آجرهای دوست داشتنی‌اش بِکَنَد. به همین خاطر سال آخر را به کمک یک پرستار زندگی می‌کرد. وقتی که خانم جان مرد، فقط مراسم سوّم را برایش گرفتند. بچّه‌ها و نوه‌ها سعی می‌کردند در ظاهر آبروداری کنند امّا زیاد هم از مردن پیرزن ناراحت نبودند. خانم جان این اواخر به دلیل زمین گیری، خیلی بداخلاق شده بود.

روزی که به مناسبت مراسم سالگرد خانم جان همه سر مزارش جمع شده بودند، داماد کوچک‌تر خانواده، مهندس شهسواری، که در شهرداری مرکزی کار می‌کرد خبر خوبی برای بقیّه داشت. طرح تعریض خیابانی که قرار بود از روبروی خانهٔ آقا جان عبور کند، پس از سال‌ها از پستوهای شهرداری بیرون آمده بود و قرار بود اجرایی شود. هیچ‌کدام باورشان نمی‌شد امّا یکی دو ماه بعد دیدند که خبر کاملا درست بوده است. 
روزی که بچّه‌ها خانهٔ آقا جان را فروختند به جای آن کوچه‌های تنگ و باریک، یک خیابان عریض روبروی خانهٔ پدری آن‌ها افتاده بود. حالا یک ریالشان ده تومان شده بود. وقتی پول فروش خانه را از بساز و بفروشی که آن را خریده بود، گرفتند و به صورت قانونی تقسیم کردند؛ سهم هر کدامشان آن قدر بود که زندگی‌شان را زیر و رو کند. حالا هر کدام از چهار فرزند آقا جان برای خودشان برو و بیایی دارند و سری بین سر‌ها درآورده‌اند. همهٔ این‌ها به مدد همان خانهٔ قدیمی آقا جان بود که هیچ کدام حاضر نبودند برای دیدن پیرزن زمین‌گیر شده به آنجا سر بزنند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟