۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

از اینجا تا آسمان خدا چقدر راه است

داشت دفترمشقش را جمع می کرد . چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود . در تیتر یکی از مطالب اش یک "سه" بود با چند "صفر"جلوش .
عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند .
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
- بابا سرش را بلندنکرد و باصدایی آرام گفت: فردا یه کم بیشتر مسافرکشی می کنم ، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید .
صبح زود، رفت کنارپنجره .  پرده را کنار زد . باران ریز اما تندی می بارید.  گویا قطره های باران برای رسیدن به زمین با هم مسابقه گذاشته بودند.
بند دلش پاره شد . آخه توی این بارون که مسافری سوار موتور بابام نمی شه .
اشک توی چشمهایش حلقه زد .
از پشت پنجره آمد کنار .
یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از چند "صفر"هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند...





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟