۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

رویا

ناهار امروزم که نان جو با پنیر بود
رویا بود من بودم
رویا با من تنها بود
فکر آمد 
لامصب ! 
رویا در رفت 
من موندم 

  • این شعر فوق العاده نو! و تر و تازه ، چکیده یک اتفاق و داستان واقعی و کوتاهیست که در دست ساخت و سازه و دارد رشته به رشته در حالت تحریر غوطه میخورد !( بعله هم که یه بقال سر کوچه هم میتواند شاعر و یا نویسنده باشد . من مگه چِمه؟ ) ... در زیر زیربنای داستان هم بدون پر و بال دادن به جزئیات و فرعیات اش میآید تا چه به حاصل در آید بعدن .
وقت ناهار است ... کسی خانه نیست ... منم و رویا ... با هم گپ میزنیم ... میخندیم ... میرقصیموقت ناهار است ... رویا ناهار نمیخورد ... او دوست دارد باهم بگیم و بخندیم و برقصیم ... من اما گرسنه ام شده است
رویا بلند میشود و سفره را میآورد ... چیزی بجز دو نان جو در داخلش نیست
رویا تنها چیزیکه از یخچال پیدا میکند که لای نان بتوان گذاشت پنیر است
رویا کاردی را هم از داخل کابینت میآورد
لمیده ام به بالش ... تلویزیون را تماشا میکنم و نمیکنم ...
رویا خودش را نزدیکم کرده است ... صدا و گرمی نفسهامان در هم آمیخته میشود ... خودم را جم و جور میکنم ...
با خود ""فکر میکنم وقتی زندگی میتواند با نان جو یی و تیکه ای پنیر در گذار و گذر باشد ما را چه باک از زندگی کردن !""
رویا فکرم را میخاند ... ناراحت و ملتهب میشود از اینکه من دارم فکر میکنم ... بلند میشود و راه میافتد ... پاهایش از زمین کنده میشوند ... اوج میگیرد و بسوی آسمان پرواز میکند ... رویا فکر کردن را دوست ندارد ... رویا فکر کردن را هوویی برای خود میداند ... فکرم بریده میشود ... رویا رفته است و من تنها مانده ام بی رویا ...
نان و پنیر را میخورم تا دوباره به سرکارم برگردم
"حیف که فکر آدمی رویاهایش را و رویاهایش فکر آدمی را ازش میگیرد"

پ ن : اینها را بتندی و بدون روتوش ! مثل اکثر پُست هایم  اینجا میگذارم و نمیدانم چرا 
از صفحه ف.ب خودم
بهمن / 90 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟