۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

میخام برگردم

1357 منزل آقای کوهی
محمد رضا فرهنگدوست ، نعمت معتقدی
1352 منزل پدری













احساس میکنم بزرگ شده ام و شایدم خیلی گنده! بدم میاد از اینهمه طول و تفصیل دادن و طول و تفصیل گرفتن " به " و " از " زندگی بزرگوارانه .
دلم میخواد برگردم به دوران کودکی و یا حداقلش دوران نوجوانی ام . میخوام دنیام همون دنیای ...کوچیکی باشه که فقط بدرد بازی کردن میخوره ... خیلی دلتنگ ِ صفا و شادی اون روزام . خیلی
دوست دارم از نو و یا از ربع گذشته ی زندگی ام شروع کنم . نمیشه نه ؟ نمیتونم ؟ ... 
مگر این خوان ِ مصلحت و نعمت! ( بر انسان ِ سلطان ِ سترگِ بر روی زمین و دست در خمیر مانده ی بحران زده ی مفلوک ِ مجبور ِ به زندگانی نزار و نحیفِ رنگ و رو باخته ی حماقت آمیخته ی دردآلوده و ستم کش ِ همیشه برده ی روح و جسم ِ محصور ِ در قالب ِ بظاهر غالب ِ اغلب سراپا تقصیرش! ) گسترانیده نشده هنوز ؟
پ ن :  یادی از آرشیو وبلاگم در بهمن 87  که دلم تنگ همین آرزوست هنوز

همچنین"مسعود مشهدی" دروبلاگش داستان هموندی! نوشته که خاندن آن خالی از لطف نیست که متن آن  در زیر آمده است

کوچک که هستی دلت میخواد زود بزرگ شی...پا تو کفش مامان و بابا میکنی ...! بزرگتر که میشی اگه پسر باشی که یواشکی صورتت رو تیغ میزنی و سیگار میکشی و دختر که باشی زیر ابرو برمیداری و ارایش میکنی....! و خلاصه هی بال بال میزنی که کسی شما رو بچه حساب نکنه....!!
یه خورده که میگذره و میفتین توی جاده زندگی میبینین ای دل غافل...! هر چی دست انداز و سنگ و کلوخ ومیخ و شیشه شکسته اس سَد راهتونه....! هر چی نامردی... و پدرسوختگی و بی محبتی و شرارته سَد راهتونه...! غافل بشی دوست ودشمن میزننت....! هَمچی ناجور ها...!!
اونجاست که میفهمی چه غلطی میکردی که دلت میخواست بزرگ بشی...! اونجاست که میفهمی بزرگی یعنی حسادت...یعنی دشمنی...یعنی بُخل...یعنی نامردی...یعنی خیانت....و یعنی همه اون چیزهایی که در کودکی موجود نیست...!
یهو دلت میگیره میشینی کنار جاده زندگی ....به پشت سرت که نگاه میکنی اشکات گوله گوله میریزه روی صورتت و دلت برای کفش های جیک جیکی دوران کودکیت تنگ میشه.....! زیر لب با خودت میگی کاش میشد برگردم...کاش...!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟