۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

مرثیه

راه
در سكوت خشم
به جلو خزيد
و در قلب هر رهگذر
غنچه پژمرده ئي شكفت:

«ـ برادرهاي يك بطن!
يك آفتاب ديگر را
پيش از طلوع روز بزرگش
خاموش
كرده اند!»


و لالاي مادران
بر گاهواره هاي جنبان افسانه
پرپر شد:
«ـ ده سال شكفت و
باغش باز
غنچه بود.

پايش را
چون نهالي
در باغ هاي آهن يك كند
كاشتند.

مانند دانه ئي
به زندان گلخانه ئي
قلب سرخ ستاره ئيش را
محبوس داشتند.
و از غنچه او خورشيدي شكفت
تا
طلوع نكرده
بخسبد
چرا كه ستاره بنفشي طالع مي شد
از خورشيد هزاران هزار غنچه چنو.
و سرود مادران را شنيد
كه بر گهواره هاي جنبان
دعا مي خوانند
و كودكان را بيدار مي كنند
تا به ستاره ئي كه طالع مي شود
و مزرعه بردگان را روشن مي كند
سلام
بگويند.
و دعا و درود را شنيد
از مادران و از شير خوارگان؛
و نا شكفته
در جامة غنچة خود
غروب كرد
تا خون آفتاب هاي قلب دهساله اش
ستارة ارغواني را
پر نورتر كند.»


وقتي كه نخستين باران پائيز
عطش زمين خاكستر را نوشيد
و پنجره بزرگ آفتاب ارغواني
به مزرعة بردگان گشود
تا آفتابگردان هاي پيشرس بپاخيزند،

برادرهاي همتصوير!
براي يك آفتاب ديگر
پيش از طلوع روز بزرگش
گريستيم.

احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟