یه همسایه پیری داریم حدود هشتاد ساله . ایشون رو اکثر روزا میبینم . چند سال مسئله بود برام که چرا ایشون همیشه دوچرخه دستشونه منتها سوارش نمیشه . امروز ظهری به خودم جرات دادم و بعد از سلام و احوالپرسی من و منّی کردم و سوالم را باهاش مطرح کردم . کمی یکه خورد و گفت : قدر جوانی ات! را بدان . من چون کمرم خم که نه ، دولا شده بخاطر اینکه کسی متوجهش نباشه به دوچرخه تکیه میدم و راه میرم . این عصای دستمه پسرم .
ما را بگو ...
Related Posts : اتفاقات ساده,
اجتماعی,
ادبی,
داستان کوتاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟