۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

«مولفین» داستان ِ راستان امروز عصر پنجشنبه مان


از فرط بیکاری نشسته ام در یک طلافروشی که خانم پا به سن گذاشته ای وارد شده و بعد از سلام به فروشنده میگوید آقا مورفین دارین ؟
طلافروش هاج و واج مانده  میپرسد ، چی چی خانم ؟
زن : مورفین
طلافروش : با حالت گرفته و عصبانی و با این فکر که شاید همکارانش باهاش شوخی کرده باشند به خانمه میگه کی شما رو اینجا راهنمایی کرده
زن : هیش کی
طلافروش به طرف درب مغازه میرود تا آنرا ببندد و به پلیس زنگ بزند با این ذهنیت که شاید کسی قصد و غرضی داشته باشد و مواد مخدری چیزی را داخل مغازه جا دهد و ....
وقتی داشت کلید در را می چرخاند تا قفلش کند با صدای بلند گفت : حالا زنگ میزنم به پلیس 110 تا ببینیم کی مورفین فروشه
زن : چرا پلیس ؟ تو رو حضرت عباس . مگه من چی گفتم ؟ دزدی کردم مگه
طلا فروش : تو ازمن مواد مخدر میخای ؟ حالا معلوم میشه . صبر کن
«طلافروش برمیگرده پشت پیشخان»
زن : گرفتن یک مدال برا نوه ام اگر ایرادی داره زنگ بزن . اصن زنگ بزن به رئیس پلیس کل کشور ! منکه خلافی نکرده ام . مگه من چی خاستم ازتان
زن : مَوات چی چیه اصلن . منکه نمیفهمم
طلا فروش : مورفین مگه مواد نیس ؟ تو چرا ازم اینو خاستی
زن : نه بابا ! بجان عزیزت من مدال میخام برا نوه ام . از این مدال کوچیکها که به شکل ماهی یه

من متوجه جریان شده و از خانومه میپرسم منظورت دولفینه حاج خانم ؟
زن : آره خُب همون . و رو به طلافروش کرده و میگه آره ، آره
 همون مولفینی که این آقا گفتند    


دوم مهر نود و دو


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟