۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكدگر پيوسته ، ليك از پاي
 و با زنجير 
 اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
 به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير .
 ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
 و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
 چنين مي گفت :
 فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
 بر او رازي نوشته است ، هركس طاق، هر كس جفت
 چنين مي گفت چندين بار صدا ،



و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
 و ما چيزي نمي گفتيم
 و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
 پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
 گروهي شك و پرسش ايستاده بود
 و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود


 شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
 يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
 و نالان گفت : بايد رفت
 و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
 و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
 يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 كسي راز مرا داند
 كه از اينرو به آنرويم بگرداند
 و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
 و شب شط جليلي بود پر مهتاب
 هلا ، يك ... دو ... سه .... 
 هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر بار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
 هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
 چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
 و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
 ز شوق و شور مالامال



يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
 به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
 خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
 نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
 بخوان ! او همچنان خاموش
 براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
 پس از لختي
 در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
 بدست ما و دست خويش لعنت كرد
 چه خواندي ، هان ؟
 مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود


همان


كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
نشستيم
و


به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود .



اخوان ثالث 

۵ نظر:

  1. آن زمان که بنهادم سر به راه آزادی
    دست خود زجان شستم
    از برای آزادی
    تا مگر بدست آرم
    دامن وصالش را
    میدوم به پای سر
    در قفای آزادی

    پاسخحذف
  2. دیگر بین ما کسی نیست که زنجیرش سبک باشد
    حتی نوک زنجیرهای بلند را چیده اند

    پاسخحذف
  3. امروزها اخوان چه که نمی کشد..در اندوه او هم سوگواریم

    پاسخحذف
  4. آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
    حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

    دیگر دلم هوای پریدن نمیکند
    تنها بهانه ی ما در گلو شکست

    سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
    آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

    ای داد کس به داغ دل باغ دل نداد
    ای وای های های عزا در گلو شکست

    آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود
    خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

    تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
    بغضم امان نداد و خدا....در گلو شکست

    پاسخحذف
  5. امان از راه بی عابر
    امان از شهر بی شاعر
    امان از روز بی روزن
    امان از این همه ره رهزن

    امان از باد بی باده
    امان از سرو افتاده
    امان از تیغ بی دردان
    به جای بوسه بر گردن

    امان از سایه ی بی سر
    بر این درگاه درد آور
    امان از ناتمام تو
    امان از ناتمام من

    امان از اینروزها

    پاسخحذف

نظرتان راجع به این مطلب چیست ؟