۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

جادوی مرگ

رد پای مرگ
شب فرا رسیده و او در مسیر خانه راه افتاده بود
سوزش سرما بیداد میکرد که ناگهان گرمای بخصوصی را از طرف چپ دماغش احساس کرد . ریزش مایعی گرم
دستش را به دماغش نزدیک کرد و آنرا خون آلود دید . پای جوب نشست تا لباسش خونی نشود . سرش را هم بالا گرفت که از ریزش بیشتر خون جلوگیری کند . 
رهگذر محترمی تا وضع را بدین گونه دید  از مغازه واکسی بغلی یک آفتابه آب آورد و انگشت کوچک ِ دست چپش را در دست گرفته و فشار داد . پس از گذشت چند لحظه ریزش خون آرام آرام فروکش کرده و بند آمد  . دست و صورت و شلوار و پیراهن سفید نویی را که بخاطر عید پوشیده بود خونی شده بودند . دستش را جلو آورد تا رهگذر محترم آب بروی دستش ریزد
رهگذر همچنانکه آب آفتابه را جرعه جرعه بر روی دستان سرد و خون آلوده اش میریخت گفت : ریزش خونِ گردن و دل و رگ خوب نیست اما اگر از دماغ بیاید مباح و مبارک هم هست  و اضافه کرد : خوشحال باش که از سِحر مرگ اینگونه آسان رهیده ای.
صورتت را هم کمی آب بزن .آب نشانه روشنایست . میدانم که آب یخ دراین هوای سرد ِسوزناک ، لب دوز و دل سوز و آزار دهنده میتواند باشد اما برایت ضروریست !
...
شکار اینچنین از دام بلا گریز زده بود ناخاسته